آخرین مقالات

داستان چهارم | يك روز کاري با اوس رحمان

خروس‌خوان در ميدان شوش، غوغايي بود. براي خيلي از اهالي محل، زندگي شروع مي‌شد. هرچند بودند داش مشتي‌هايي كه تازه راه خانه را پيش مي‌گرفتند؛ اما توي آن خانه‌هاي قديمي، زن‌ها كتري‌ها را از شير كنار حوض وسط حياط پر مي‌كردند و روي چراغ علاءالدين مي‌گذاشتند تا براي مردهایشان چاي و صبحانه‌ آماده كنند. جوانان خانه به سنگكي سرِ گذر مي‌رفتند و ساعتي بعد، لقمه نان داغي بود و ليوان …
ادامه مطلب

داستان سوم | تهران، شهر آرزوها

غروب كه مي‌شد، كارگران معدن سنگ کوه آتشگاه ‌با پاي پياده و گاهي اوقات پاي برهنه به سمت سه‌ده حركت مي‌كردند. محمدتقي با تعدادي از دوستان جوان كه نيرومندتر از كارگران پا به سن گذاشته بودند، با خستگي بيش‌تري به سمت خانه حركت مي‌كردند؛ چون آن‌ها جور همكاران و همشهري‌ها بزرگ‌تر از خود را مي‌كشيدند و ديگر تاب و توان نداشتند تا مسير هميشگي به سمت خانه را به راحتي …
ادامه مطلب

داستان دوم | شاگرد اوستا قدیرعلی

خانه‌‌اي كه «حاجی غفار» براي بچه‌هايش به ارث گذاشته بود، آنقدر بزرگ بود که هر کدام از بچه‌هایش در آن خانه‌اي بسازند و سقفي بالا ببرند كه مأمن خانواده‌شان باشد و حياطي كه در آن خستگي‌هاي روزانه‌شان را به هاله‌هاي نارنجي دم غروب آفتاب «سه‌ده» بسپارند. در اين لحظه بود كه چشم در چشم هم مي‌دوختند و از سوي نگاه‌های هم، مهر و محبت جستجو مي‌كردند. بچه‌هاي حاجی غفار كه …
ادامه مطلب

داستان اول | روزی برای شادی مادر

«گوسفنداي دايي حاج حسن چقده چموشن!» این را با عصبانيت زیر لب گفت و چو‌بدستي‌اش را در هوا چرخاند. زبان‌بسته‌ها را هي‌ كرد و با دست، گوسفند بازيگوشی را به طرف گله‌ي كوچكي كه چوپاني‌اش را به عهده داشت، هُل داد. اين روزها عادت كرده بود تا با خودش صحبت كند. اين بار گفت: «كاش تو همون «پای میرآب» مي‌موندم و اين نفهما رو تا اينجا نمي‌آوردم.» چراگاه «پاي باغ …
ادامه مطلب
سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش