داستان چهارم | يك روز کاري با اوس رحمان

خروس‌خوان در ميدان شوش، غوغايي بود. براي خيلي از اهالي محل، زندگي شروع مي‌شد. هرچند بودند داش مشتي‌هايي كه تازه راه خانه را پيش مي‌گرفتند؛ اما توي آن خانه‌هاي قديمي، زن‌ها كتري‌ها را از شير كنار حوض وسط حياط پر مي‌كردند و روي چراغ علاءالدين مي‌گذاشتند تا براي مردهایشان چاي و صبحانه‌ آماده كنند. جوانان خانه به سنگكي سرِ گذر مي‌رفتند و ساعتي بعد، لقمه نان داغي بود و ليوان چايِ لب‌سوز. اتاق اوس رحمان اما زن نداشت و مردها خودشان بساط نان و پنير و چايي‌شان را جفت و جور مي‌كردند.

هنوز نور آفتاب روي كوچه پهن نمي‌شد كه اوس رحمان با لباس كار و ابزار در دست با محمدتقي راهي كارش مي‌شد تا نماي سنگي ساختمانی را تمام كند. توكلش به خدای بالای سرش بود و اميدش به خواهش‌هايي كه در نماز اول وقت صبح به درگاه اوستا كريم كرده بود. وقتي درِ خانه را پشت سرش می‌بست، ذكر آن روز را صدبار زير لبش تكرار و قدم‌هاي استوارش را دلخوش اولِ روزِ پسرش مي‌كرد.

از شوش تا شمیران، بيش‌تر وقت‌ها از ماشين دودي و گاري خبري نبود. خيلي از راه را بايد پياده گز مي‌كردند. اين مسير فرصت خوبي بود تا اوس رحمان به پسرش درس زندگي بدهد. وقتي بي‌اعتنايي پولدارهاي سوار بر ماشين‌هاي گران‌قيمت را مي‌ديد، به پسرش تذكر مي‌داد كه رسم جوانمردي اين نيست. اگر داري بايد ببخشي تا مرد و جوانمرد باشي. اگر نبخشي يعني حقير هستي. اوس رحمان، يك حرف را هميشه مي‌زد: «همه چيز مال همه هست. همه‌ی خوشي‌ها و ناخوشي‌ها.»

به همين خاطر بود كه در بعضي روزها با آنكه نياز به كارگر ديگري نبود، كسي را با خودشان سرِ سنگ‌كاري مي‌برد و به او حقوقي مي‌داد تا وسيله‌ي روزي او و خانواده‌اش باشد. به همين خاطر بود كه بعضي روزها، حتي آدم‌هاي پولدار و مشهور و بزرگ را كه سر در پيله‌ي غرور خود داشتند، كوچك‌ترين و بي‌چيزترين آدم‌هاي شهر مي‌خواند. به همين خاطر بود كه هميشه و هميشه، بخشش و بزرگي را ياد محمدتقي مي‌داد و مدام مي‌گفت كه «همه چيز مال همه هست. همه‌ي خوشي‌ها و ناخوشي‌ها.»

محمدتقي هم كم‌كم درس پس مي‌داد. سر كار كه مي‌رسيدند، منتظر كارگر اضافي نمي‌ماند تا به او دستور بدهد. خيلي زود بساط كار را آماده مي‌كرد. چوب‌‌بست را به‌پا می‌کرد و ملات دوغاب را مي‌ساخت. با سليقه‌اي كه در كارگاه‌هاي گيوه‌دوزي سه‌ده و بازار عرب‌هاي تهران ياد گرفته بود، «قلم درز» و «قلم موج» و «تيشه» و «كمپرسی» و «كلنگ» را كنار دستش مي‌چيد.

اوس رحمان سنگ‌ها را به سينه‌ي ديوار نماي خانه‌ي اعيان‌ مي‌چسباند و هرجا لازم بود اندازه‌اي به محمدتقي مي‌داد. شاگرد زرنگ و تر و فرز اوس رحمان، خیلی سريع سنگ‌هاي اندازه را با ابزارش مي‌تراشيد و آماده مي‌كرد و آن را به پدر و سطل ملات دوغاب را به كارگرشان مي‌داد تا او آن را پشت سنگ‌ها بريزد و با دستان پينه‌بسته و خسته، اما پر عشق، لقمه ناني سر سفره‌ي زن و بچه‌اش بگذارد.

محمدتقي آنقدر سريع و زياد كار مي‌كرد كه گذر زمان را متوجه نمي‌شد و وقتي مي‌ديد اوس رحمان، وضویی مي‌سازد، يادش مي‌آمد كه گرسنه‌ شده است!

دوست داشت يك بار به اوس رحمان اقتدا كند و نماز را با طعم همراهي پدر بچشد؛ ولي حجب و حياي بین پدر و پسر مانع از آن مي‌شد که این کار را انجام دهد.

وقت استراحتِ وسط روز كه مي‌شد، خيلي وقت‌ها از ناهار صاحب‌كار خبري نبود. يك نان سنگگ بود و پارچ آبي و 3 مرد كه «بسم‌الله» گويان دست به سفره‌ي پر از بركت مي‌بردند.

هنوز چرت نيم‌روز اوس رحمان و كارگر غريبه پاره نمي‌شد كه محمدتقي باز ملات دوغابي مي‌ساخت و ابزارهايش را تيز مي‌كرد. سنگ‌ها را به ترتيب كنار دست خودش و پدرش مي‌چيد. تا «اوس رحمان» بخواهد روي چوب‌بست برود، چندتايي هم به سينه‌‌ي ديوار مي‌چسباند.

اوس رحمان كه كار را شروع مي‌كرد، محمدتقي سنگ‌هاي شكسته‌اي كه امكان استفاده در كار داشتند را از روي زمين جدا مي‌كرد و آن‌ها را برش منظمي مي‌داد تا نه اسراف شوند و نه خيانتي به صاحب مال؛ تا کار آن روزشان تمام شود.

وقت غروب آفتاب، محمدتقي حساب كارشان را در ذهنش مرور مي‌كرد و باز هم پياده به سمت خانه به راه مي‌افتادند. مسير شمیران به شوش راحت‌تر بود؛ چون در سرپاييني حركت مي‌كردند. به حياط خانه كه مي‌رسيدند، دست و رويشان را در حوض وسط خانه‌ي اجاره‌اي مي‌شستند و همراه با تكاپوي زنان همسايه، خودشان بساط شامشان را رديف مي‌كردند. اگر حوصله‌اي بود، پارچه‌ي گلدوزي‌شده‌ي روي قابلمه مسي كه روي تاقچه‌ي اتاق جاخوش كرده بود را برمي‌داشتند و بساط «قيمه رِزه» را با چند سير نخود و گوشت علم مي‌كردند. اگر هم دستشان خالي بود، باز نان سنگكي بود و كاسه‌اي ماست كه از بقالي سرگذر به نسيه مي‌گرفتند.

اوس رحمان، پسرهای كاري‌اش را دور خود جمع می‌كرد و بعد از گفتن «بسم‌الله» باهم لقمه‌اي در ماست مي‌زدند و مي‌خوردند و محمدتقي با هر لقمه‌اي كه مي‌خورد، به سفره‌ي همسايه‌ها و به بوي غذاهايي كه از ظهر در محله‌ي اعيان‌نشین به مشامش مي‌خورد، فكر مي‌كرد و حرف پدرش را در دل تكرار كه «همه چيز مال همه است. همه‌ي خوشي‌ها و ناخوشي‌ها.»

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش