نشستن روبهروی مردی که نیک میدانی دل از دنیا برگرفته و به مالک اصلیاش سپرده و رو در رو با او از دلدادگی به معنویات سخنگفتن، کاری است سخت. بار نخست که به دیدار محمدتقی داورپناه، خیّر مدرسهساز رفتم تا با او گفتوشنودی انجام دهم، حس میکردم مشکلترین مأموریت کاریام را تجربه خواهمکرد. آخر، داورپناه همهی دارایی خود را صرف ساخت مدارسی کردهاست تا در آنها ــ چه در شهرهای محروم و نیازمند و چه شهرهای بینیاز دانشآموزان با فراغ بال به تحصیل بنشینند و شاید پربیراه نیست اگر بگوییم، همین داورپناهها کشور را غنی از دانشمندان کردهاند تا امروز هر ایرانی به خود ببالد و سر بر آسمان بگیرد. در این فکر بودم که دیدار من با این مرد که سخاوتش زبانزد خاص و عام است و تمام اموالش را صرف امور خیر کرده، چهگونه خواهد بود؟ صحبتهایمان چهگونه آغاز خواهد شد؟ برخوردمان چه؟ در همین فکرها غوطهور بودم که خود را مقابل مردی بلندبالا و خوشبرخورد دیدم. با لبخندی که به لب داشت، در لحظهای جذبم کرد و من شیفتهی سادگی او شدم. به رسم میزبانی، پاییندست مهمانش نشست و چشمان براقش را به من دوخت و قبل از پذیرایی، با لبخندی گرم تعارفم کرد و خوب فهمیدم که دیگر جای غریبگی برای من نیست.
جناب آقای داورپناه! احتمالاً امروز گفت وگوی ما طولانی میشود. بسیاری از سوالهایم بیجواب مانده است. امروز میخواهم آنها را از شما بپرسم. اما قبل از آن میخواهم بدانم تا چه اندازه سرحال و قبراق هستید؟
خیلی. هرچه دلتان میخواهد بپرسید. خدا به من كمك میكند و جوابتان را میدهم.
جوانها دوست دارند بدانند راز موفقیت شما چیست؟ شما چه توصیهای در این باره به آنها دارید؟
من خودم را كمتر از آنی میدانم كه به دیگران توصیه یا سفارش كنم. فقط میتوانم بگویم كه رمز و راز پیشرفتهایم دو كلمه بودهاست: حقیقتگویی و درستكاری. كاری ندارد. خیلی آسان است. من اگر میآمدم حرام قاطی مالم میكردم این جوری نمیشد. آن موقع معلوم نبود كارم به كجا كشیده میشد.
هیچموقع سعی نكردم سر دیگران كلاه بگذارم. به كارم خیلی اهمیت میدادم. هیچموقع بدقولی نكردم. هركاری كه سفارش میگرفتم، سر وقت انجام میدادم و زودتر از موعد به مشتری تحویل میدادم. همیشه به وعدههایم وفا میكردم.به حسابدارم گفته بودم كه به حسابها دقیق رسیدگی كند و نگذارد حق مردم پایمال بشود. گفته بودم كه من بیسوادم. وقتی صورتحساب مینویسی، همه چیز را با دقت قید كن تا وقتی میروم جنسها را به مشتری تحویل بدهم، مشكلی پیش نیاید. آن وقتها كه تلفن نبود. موبایل نبود. از تهران پا میشدم میرفتم شهرستان تا سنگها را به مشتری بدهم. اگر یك جای صورتحساب ایراد داشت، باید تمام راه را برمیگشتم. به همین خاطر همیشه تأكید میكردم كه حساب، كتابها شسته رفته و دقیق باشد. الآن هم كه الآن است، روشم همین است و هیچوقت نمیگذارم جایی از كارم لنگ باشد. همه چیز را با دقت انجام میدهم. چرا كه معتقدم اگر انسان دقیق و منضبط باشد، خداوند هم كارهای او را جور میكند.
این را هم بگویم كه همیشه سعی میكنم از دستگاهها و ابزارهای خوب استفاده كنم. دستگاه كه خوب باشد، كارها سرعت بیشتری پیدا میكند.
یكی از عوامل موفقیت شغلیتان را استفاده از ابزارهای مناسب و پیش رفته ذكر كردید. لطفاً در اینباره بیشتر توضیح دهید.
من از دستگاه سنگبری كارخانهی كارمایِل آلمان استفاده میكردم. شاید در كل ایران، دو تا از آن بیشتر نبود.
این دستگاه 45 ورق را كه ابعادش 3 متر در 80/1 متر در 2 سانتیمتر بود، به فاصله3 ساعت به ما میداد. در حالی كه كارخانههای دیگر همین كار را در دو روز انجام میدادند.
این دستگاه را از كجا تهیه كرده بودید؟
معمولاً به نمایشگاههای سنگ و ماشینآلات سنگبری كه در كشورهای دیگر برگزار میشد، میرفتیم. یك بار با برادرم و حاجآقا پرواز، به ایتالیا و شهر ورونا رفتیم. پس از بازدید از نمایشگاه، دستگاهی را كه یك شركت آلمانی تولید كرده بود، پسندیدیم. رفتیم فرانكفورت آلمان. از آن جا قطار سوار شدیم و 200 كیلومتر بعد رسیدیم به كارخانهی كارمایل. كارخانهی كارمایِل، ماشینآلات سنگبری میساخت. یكی از دستگاهها را خریدیم و آوردیم ایران. اسم این دستگاه، راپیتو بود. سنگهایی را كه برای جزیرهی كیش فرستادیم، با راپیتو بریدیم.
حاجآقا پرواز همكارتان بود؟
بله. او از همكاران قدیمی ما بود، در ایران و فرانسه هم كارخانهی چرم سازی داشت. خیلی معروف بود. نمونه بود.
یكی از بخشهای عبرتآموز زندگی شما، آن مدتی است كه رفتید دبی و همه چیز را دوباره از صفر شروع كردید. چند روز قبل چیزهایی در این باره گفتید. امروز این مرحله از زندگیتان را به طور كامل توضیح دهید تا خوانندگان هرچه بیشتر با شما آشنا شوند. اصلاً چه شد كه به دبی رفتید؟
خدمت شما عرضه بدارم كه ما همیشه خودمان را از افراد انقلابی حساب كرده و میكنیم و تا جایی كه توانستهایم، به این انقلاب كمك كردهایم و هیچگاه به اصطلاح، چوب لای چرخ انقلاب نكردهایم. من معتقدم كه ما و همهی مردم، تنهی انقلاب به شمار میآییم و هر گُلی كه به سر انقلاب بزنیم، در حقیقت به سر خودمان زدهایم. برادر من، غفار، یك كارخانهی سنگبری خیلی مرتب داشت به نام كارخانهی سنگبری ساخا، روبه روی چیتسازی ری. این داداش من، خانمش سرطان گرفت و او را برد به انگلیس تا عمل شود. همان سالهای اول و دوم انقلاب. من میرفتم و به كارخانهاش نظارت میكردم. كارخانهی خودم دست بچههایم بود و كارخانهی داداشم را خودم سركشی میكردم. یك روز صبح رفتم كارخانهاش دیدم 17 نفر اسلحه به دست در كارخانهاند. اینها ریخته بودند و كارخانه را گرفته بودند. فهمیدم جریان از چه قرار است. چون یكی از هم صنفهای ما كه رابطهی خوبی با ما نداشت، رفته بود طوری جا انداخته بود كه برادر من، جزو تودهایهاست و سیاسی است. در صورتی كه خود او در رژیم سابق اهل كارهای خلاف بود و بعد از انقلاب شده بود انقلابی. آن وقتها هم هنوز انقلاب یكدست نشده بود و منافق و مؤمن و همه چیز با هم قاطی بودند. ریختند و كارخانهی برادرم را گرفتند. برادری كه نه تنها مخالف انقلاب نبود، بلكه همهاش مرگ بر شاه میگفت و از انقلاب حمایت میكرد. بعد از این كه كارخانه را گرفتند، راستِیَتِش اوقاتم تلخ شد، همه چیز را سپردم دست بچههایم و تك و تنها پا شدم رفتم دبی.
همسرتان در ایران ماند؟
بله. فقط به پسرم پرویز كه در انگلیس درس میخواند، گفتم: ابابا! بیا دبی تا یك دفتر باز كنیم. هرچه هم پولداری، با خودت بیار.ب اما خودم پولی نبردم. رفتم آن جا و همه چیز را دوباره از صفر شروع كردم.
آن جا به چه كاری مشغول شدید؟
در دبی در میدان جمال عبدالناصر یكی از دوستان قدیمیام را دیدم. بعد از این كه با هم صحبت كردیم، گفت: ایكی از آشناهای ما در این جا نمایندگی لاستیك دارد. اسمش جمیل مهاجر است. میخواهی تو را به او معرفی كنم؟ب گفتم: اباشه.ب او مرا به نمایندهی جمیل مهاجر كه نمایندگی پخش لاستیك داشت، معرفی كرد. خلاصه. ما اعتباری به هم رساندیم. هر قدر دلم میخواست از او لاستیك میآوردم و بعد از این كه میفروختم، پولش را میدادم. كار خیلی سختی بود، اما درآمد خوبی داشت. خیلی مشقت كشیدیم. در آن هوای گرم دبی، لاستیكها را حلقهحلقه میگرفتیم دستمان و به هر مسافر، یك جفت میفروختیم. آخر هر مسافری كه از دبی به ایران میآمد میتوانست یك جفت لاستیك همراه خودش بیاورد. خیلی دشوار بود. به هر سختیای بود، روزی 200 حلقه، 500 حلقه و بعضی روزها 1000 حلقه به مسافرها و صاحبان لنج میفروختیم. خلاصه. كارمان رونق گرفت و بعد از آن رفتیم تو كار لوازم بهداشتی و قطعات یدكی.
چه شد كه به فروش لوازم بهداشتی روی آوردید؟
در دبی با یكی از ایرانیهایی كه اهل شیراز بود، آشنا شدم. به من گفت: اداورپناه! من در شیراز مغازه دارم. جنسهایی را كه میخواهم صورت میدهم شما از این جا برای من بفرست.ب قبول كردم. جایی كه شریكم معرفی كرده بود، هریك از لوازم بهداشتی را 19 درهم میفروخت. ما هم هرقدر او میخواست، میخریدیم و میفرستادیم شیراز. تا این كه پسرم پرویز، نمایندگی این شركت را در ابوظبی پیدا كرد. این نمایندگی همان جنس را 4 درهم میفروخت. خریدیم و فرستادیم شیراز. به شریكم نامه نوشتم كه جنسها چهطور است؟ گفت: اخوبه.ب گفتم: اجایی پیدا كردم كه به جای 19 درهم، 4 درهم میفروشد.ب خیلی تعجب كرد. خوشحال شد و بیشتر از سابق صورت داد. درآمد كلانی داشت. خدا میخواست كه كار ما رونق بگیرد. ما كه كارهای نبودیم. همه چیز را خودش درست كرد و وضع ما خوب شد.
بعدش افتادیم تو خط فروش لوازم یدكی ماشین. 4،3 نفری شریك میشدیم و یك انبار لوازم یدكی ماشین میخریدیم و با سود كلان، میفروختیم. خلاصه. خدا به كسب ما بركت داد و دوباره پولدار شدیم. من هرجور بخواهم حساب كنم، نمیدانم چهجوری شد كه اینقدر كار و بارم خوب شد. جزییاتش را نمیدانم. فقط میدانم كه خواست خدا بود.
خیلی مهم است كه انسان به خدا ایمان داشته باشد. خدا همیشه به من لطف داشته و از همه چیز خوبش را به من دادهاست. بچههای خوب، پدر خوب، زن خوب، پول خوب، خدا را شكر.
به نظر شما توكل به خدا چه نقشی در زندگی انسان دارد؟
ببینید. آدمی كه در زندگی به خدا توكل نداشته باشد، همهاش نگران است. اما كسی كه معتقد به خدا و پیغمبر؟ص؟ باشد، خیلی آرام و راحت است. غم و غصهای ندارد.
انسانی كه توكل داشته باشد، میداند كه رزق و روزیاش همان قدریاست كه خدا معین كرده. با خیال راحت كارهایش را انجام میدهد و دغدغهی مالی ندارد.
شما معمولاً نیمهی پر لیوان را میبینید یا نیمهی خالی آن را؟
من از آن كسانی هستم كه نیمهی پر لیوان را میبینند. وقتی مهمان داریم، خانمم دوست دارد كه در سفره همه چیز باشد. مثلاً ماستِ شُل باشد، ماستِ سِفت باشد، ماست موسیر باشد، حالا اگر یك رقمش نباشد، ناراحت میشود كه چرا نیست. من میگویم: اخانم! این همه ماست لازم نیست. مگر فقط ماست میخواهند بخورند كه این همه نگرانی؟ب در مورد چیزهای دیگر هم همینطوره. مثلاً سر سفرهی صبحانه به خانم میگویم: اببین پنیر هست، گردو هست، چایی هست، شكر هست، نبات هست، قند هست، چهقدر چیز این جا چیده شده. همیشه اینهایی را كه هست، ببین نه آنهایی كه نداریم.ب من فكر میكنم اگر انسان كارها را بر خودش آسان بگیرد، خیلی از مشكلاتش حل میشود.
شما وقتی مشكل مهمی برایتان پیش میآید، چه كار میكنید؟
از خدا خواهش میكنم كه آن را حل كند.
فكر میكنید چرا خدا به همهی انسانها به یك اندازه مال و دارایی نداد و همه را ثروتمند نكرد؟
آن موقع همهی كارها روی زمین میماند و كسی دنبال كار نمیرفت. چون احتیاجی به پول در آوردن نداشت.
فكر میكنید خدا چهگونه به مدرسهسازان پاداش میدهد؟
همین كه خدا آدم را به این راه راهنمایی میكند، خودش پاداش است. اصلاً پاداشی بالاتر از این گمان نكنم باشد. همین كه من دارم پولهایم را در راه مدرسهسازی خرج میكنم، مثل این است كه پولهایم را در جیبم گذاشتهام و با خودم به قبر میبرم. من دارم از مالم به بهترین شكل استفاده میكنم. آیا راهنمایی از این بالاتر؟ پاداش از این بهتر؟ خدا شاهده، به جان خودم، این همه مدرسه ساختم، هنوز از ثروتم هیچی كم نشده. بلكه اضافهتر هم شده.
ساخت كدام مدرسه اشك شما را درآورد؟
ول وارد نبودم. معماری از قدیم میشناختم به نام حسین جمشیدی. زنگ زدم از سبزوار پا شد آمد اصفهان. بردمش پیربكران و خاك سرخ و باغ بهادران، گفتم این جاها میخواهیم مدرسه بسازیم. ما مصالح میریزیم، سیمان میریزیم، آجر میریزیم، شما 12-10 تا مدرسه بساز. وقتی ما مصالح را ریختیم، دیدیم چه گرفتاریای دارد. معمار هر روز ول میكرد میرفت سبزوار. تمام مصالح ما، كارگر ما، بنای ما همینطور میماندند. هرچه زنگ میزدیم كه آقای جمشیدی، این چه وضعش است، درست نمیشد كه نمیشد. هنوزم كه هنوز است، مصالح ما آن جاست و دارد خاك میخورد. آقای جمشیدی اشك ما را درآورد. در میان استانهای مختلفی كه مدرسه ساختهام، تنها استانی كه من را خیلی اذیت كرد و هنوز هم اذیت میكند، استان اصفهان است. با این كه این همه من را آزار میدهند، اما چون زادگاهم است، باز هم آنجا مدرسه میسازم. همین الآن با یك معمار قرارداد دارم، برای دو مدرسه 22 میلیون اضافهتر از قراردادش پول گرفته، اما هنوز مدرسهها نیمهكارهاند. خب چه كار كنم؟ دعوایش كنم؟
آقای داورپناه! اگر به یك كشور فقیر خارجی سفر كنید و ببینید مدرسه كم دارند، آیا برایشان مدرسه میسازید؟
گمان نكنم بسازم. چون مملكت خودم بیشتر نیاز دارد. از قدیم گفتهاند: اچراغی كه به خانه رواست، به مسجد حرام است.ب
آیا تا به حال خوابی دربارهی مدرسهسازی دیدهاید؟
بله. اما جزییاتش یادم نیست. یادم هست رفتم با كارگرها دعوا كردم كه چرا سنگها را از بین میبرید؟ چرا مصالح را خراب میكنید؟ چرا زیر سیمانها آب رفته؟ از این جور خوابها دیدهام، اما بعدش پا شدهام و به خودم خندیدهام.
پهلوان به چه كسی میگویند؟
پهلوان به كسی میگویند كه مثل مرحوم تختی متواضع و خاكی باشد. مرحوم تختی مرد خیلی خوبی بود. اصلاً غرور نداشت. 3 روز قبل از فوتش دیدمش. جلوی سفارت روس در خیابان الهیه. آن موقع یك جیپ قراضه داشتم. خریده بودمش 1500 تومان. پیاده شدم و سلام دادم و احوالپرسی كردم.
به نظر شما مرد به چه كسی میگویند؟
به نظر من مردانگی این است كه اگر انسان جایی برای قضاوت برود، حق را بگوید. حقكُشی نكند. نگوید حالا او پسرم یا دامادم یا برادرم است، بگذار از او حمایت كنم. همیشه راست بگوید. این از یك جهت. از جهت دیگر مردانگی به این است كه انسان دست مردم را بگیرد. كمكشان كند. نگذارد غم و غصه بخورند. چه فامیل چه غریبه. اگر هركسی اطراف خودش را درست كند، كمكم جامعه درست میشود.
به نظر شما در این دوره و زمانه میشود به كسی اعتماد كرد یا نه؟
من نمیدانم چرا این جوری شده؟ نمیدانم چرا آدمها عوض شدهاند؟ قدیمها اینطور نبود. نمیدانم علتش چیست؟ آیا علتش ترس از خدا و دینداری بود یا چیز دیگر، نمیدانم. میبینی بهترین دوست آدم، بهترین آشنای آدم، یك دفعه پولهای آدم را برمیدارد و میرود. یادم است دوستم خارج بود، پولهایش پیش من بود. خدا میداند من اگر نان شب نداشتم، به این پولها دست نمیزدم اصلاً. این پول مال او بود. به من ربطی نداشت. الآن نمیدانم چرا این جوری شده؟ چرا اینقدر مردم مال همدیگر را میخورند؟ به نظر من آدم اگر بخواهد به كسی اعتماد كند روحانیها از بقیهی مردم قابل اعتمادترند.
شما در زندگیتان چهقدر ریخت و پاش دارید؟
با این چیزها مخالفم. معتقدم كه آدم باید همیشه قناعت داشته باشد.
به قول حضرت علی؟ع؟: اقناعت ثروتی است كه فقر ندارد.ب
شما آدم پولداری هستید. چه احساسی نسبت به این پولها دارید؟
من وقتی جوان بودم، پول را خیلی دوست داشتم. همهاش دوست داشتم كه بیشتر كار بكنم و بیشتر ثروتمند بشوم. عاشق مال و دارایی بودم. اما این ساعت كه با شما صحبت میكنم، اصلاً دوست ندارم یك سند منگوله دار داشته باشم یا كلید مغازه دستم باشد یا قبالهی فلان زمین. چند سال است كه این جوری شدهام. اینهایی كه الان دارم، جزو برنامه زندگیام است. باور كن اصلاً اینها را دوست ندارم. خدا گواه است، خوش ندارم این ماشین را داشته باشم. دلم میخواهد هر جا خواستم با آژانس بروم. خیلی وقتها نوهام را صدا میزنم و ترك موتور مینشینم و میرویم جایی. با ماشین نمیروم. مال و ثروت همهاش دردسر است. همهاش گرفتاریست. شاید همه اینطور فكر نكنند. شاید اگر 20 سال پیش از من میپرسیدی، روح و روانم اینطوری نبود. چیز دیگری بود. اما در هر صورت لطف خدا بوده كه من به این نتیجه رسیدم اینها اصلاً فایدهای ندارد. من حالا 70 سالهام. اصولاً طایفهی ما در سن 75ـ74 سالگی میمیرند. حالا یك سال دیگر، 5 سال دیگر، یك ثانیه دیگر یا نهایتاً 8ـ7 سال دیگر. خیلی خداوند به ما لطف بكند 8 ـ7 سال دیگر زندهام. چرا حرص مال دنیا را بخورم؟ مگر جز این است كه مثلاً باغی بگذاریم، بعد از ما باغبان زنگ میزند به بچهها كه: ابابا! بیاورید حقوق من را بدهید.ب این برادر با آن برادر دعوا میكند كه بابا من دیروز رفتم 5 هزار تومانش را دادم. حالا دیروزش كی است؟ 5 ماه پیش یا 6 ماه پیش. خلاصه. سرتان را درد نیاورم. مال دنیا فایدهای ندارد.
نظر شما در مورد زبان چیست؟
خداوند همه چیز را به جای خود و با حساب و كتاب آفریده. زبان چیز خوبی است. اما باید دید در چه راهی از آن استفاده میكنی. اگر با آن حرفهای خوب بزنی، جوانها را راهنمایی كنی، به مردم نفع برسانی، خوبست. اما اگر دو به هم زنی كنی و دروغ بگویی و تهمت بزنی، خیلی بد است.
صحبت از دروغ شد. آیا شما دروغ میگویید؟
من از دروغ بدم میآید. دروغگویی از خود فروشی بدتر است. دروغگو دشمن خداست. خیلی از جنگهای دنیا به خاطر دروغ است. نمیدانم چرا الان دروغ باب شدهاست؟ دروغ میگویند و این كار برای خیلیها عادی است. نمیدانم چرا این جوری است؟
فكر میكنید چرا مردم معمولاً از مرگ میترسند؟
من در مورد بقیه نمیتوانم حرف بزنم. نمیدانم چرا بعضیها میترسند، اما در مورد خودم هر چی میگویم عین حقیقت است. نمیخواهم مبالغه كنم. من اینقدر مرگ را دوست دارم كه نگو. اصلاً هم ترس ندارم. هر آن، هر ثانیه انگار مُردم. ولی این را هم بگویم كه از مرده میترسم. (خنده) مرده وا! تا دیروز زنده بود، با او حرف میزدم، حالا كه مرده، از او میترسم.
در گفتوگوی قبلی هم به این ترس اشاره کردید.
بله. آهان. ببین. ترس مثل كت نیست كه از بدنت در بیاوری. ترس در روح و روان آدم است. یكی از تاریكی میترسد، یكی از خیابان. آن یكی میگوید این خانه جن دارد. خلاصه هر كسی از چیزی میترسد و این ترس در وجودش هست.
سعی میكنید رفتار شما چهقدر با تواضع همراه باشد؟
من تواضع را دوست دارم. با كارگرهایم، با كارمندهایم مینشینیم یكجا و با هم غذا میخوریم. بعضیها میگویند این كار درست نیست. ولی من این حرف را قبول ندارم. همیشه هم در كارخانه آبگوشت درست میكردیم و با كارگرها میخوردیم و دور هم بودیم. این جوری كار سرعت پیدا میكرد و بهتر پیش میرفت. خدا میداند نمیخواستم كارگرها را فریب بدهم. عادتم بود. مثلاً همین ساختمانی كه در ساری ساختم، ساختمان قشنگی است. حالا اگر یادم باشد چند تا عكس از ساختمان به شما نشان میدهم.
قشنگی ساختمان به خاطر این بود كه كارگرها با عشق كار میكردند. من را دوست داشتند. دیزی میپختیم، با هم میخوردیم و بعدش ظرفها را به هم میزدیم و میخندیدیم و شادی میكردیم. فكر نكنی اینها مال 20 سال پیش استها! مال پارسال است.
دقت میكنی؟ همیشه اینطوری برخورد كردم و همیشه هم موفق بودم. اصلاً من كی هستم كه بخواهم منم منم كنم؟ من با بقیه چه فرقی دارم؟
خدا من را نیامرزد اگر بخواهم دروغ بگویم. من همیشه خودم را كمتر از یك تهسیگار كه بیرون میاندازند، میدانم؛ یك ته سیگار! یا مثلاً از یك كِرم كمتر میدانم. فرق من با كِرم این است كه من گندهتر هستم. خدا را چه دیدی! شاید این كِرم پیش خدا از من عزیزتر باشد. من اصولاً با تكبر و خودبرتربینی مخالفم. ما كه از خودمان قدرتی نداریم. هرچهقدرت هست، برای خداست. پس برای چی تكبر كنیم؟
معروف است كه مالِ میراثی وفا ندارد. آیا تاكنون مصداق این ضرب المثل را به چشم خود دیدهاید؟
بله. خیلی. مثلاً در سهده اصفهان، حدوداً شاید 8 ـ57 سال پیش یك معمار بود، این وضعش خیلی خوب بود. بعد از مدتی معمار فوت کرد و پولها را گذاشت و رفت.
پسری داشت به نام حسن آقا. رفیقها دور و بر حسن آقا را گرفتند و گمراهش كردند. همهی ملك و اموال حسن آقا را فروختند و رفتند اهواز و آبادان و این ورو آن ور خرج كردند و عیاشی كردند. بعد تصمیم گرفتند حسن را ول كنند و بروند. یكیشان گفت: انه. هنوز یك باغ مانده است. آن را هم بفروشیم بعد ولش كنیم.ب آن باغ را هم فروختند و بعدش رفتند پی كارشان. حسن تك و تنها ماند. رفت رانندهی كامیون شد. فكر كنم هنوز راننده است. اما دوستهایش همه به فلاكت افتادند. همه فنا شدند. همه به بدبختی مردند.
مال مردم خوری، عاقبتی جز این هم ندارد.
بله. دقیقاً. آدم اگر حق دیگران را بخورد، خدا جوابش را در همین دنیا میدهد. حتی در صحبت كردن هم نباید حق طرف مقابل را ضایع كرد. آدم باید خیلی مراقب باشد. چون اگر حق خوری كند، پایش را میخورد.
آیا حاضرید از این دنیا دل بكنید؟
من كه به این دنیا دل نبستهامو اصلاً دنبال این دنیا نیستم. از خدا ممنونم كه آمدم 60 سال، 70 سال مفتی اینجا زندگی كردم و همهچیز خوردم و همهجا گشتم و همه كاری كردم. حالا هم هروقت قرار است بروم، در خدمتم. همیشه هم میگویم خدایا من دستبسته در خدمتم. اصلاً مشكلی ندارم. خیلی راحتم. خیلی راحت. یعنی هر شبی كه میخوابم، خدا شاهد است كه میگویم صبح پا نمیشوم.وقتی صبح پا میشوم، خدا را شكر میكنم كه باز هم میتوانم از نعمتهایش استفاده كنم.
دیدگاه شما دربارهی مشورت چیست؟
آدم با شعور حتماً با افراد عاقلتر مشورت میكند و از آنها كسب تكلیف میكند.
مشورت خیلی خوب است.
میخواهیم بدانیم شما برای دوستیها تا چهاندازه حد و مرزی قایلید؟
انسان باید تا زمانی با دوستش باشد كه او را منحرف نكند. اگر دید دارد گمراه میشود، باید دوستی را ول كند. من رفیقی را میشناسم كه رفیقش را تا پای دار برد و دوتایی با هم اعدام شدند. آدم باید بداند رفیقش چه كاره است. كوركورانه كه نمیتواند از دیگری تقلید كند. بارها به بچهها و نوههایم گفتهام مراقب باشید با كی میگردید. هرجا دوستتان گفت بیا بریم، زود قبول نكنید. اول بپرسید آن جا كجاست؟ چه كسانی در آن جا هستند؟ اول مطمئن بشوید، بعد همراهش بروید.
میخواهیم كمی دربارهی حرص و طمع صحبت كنید.
حرص و طمع مرض است. مثل سرطان و كچلی به جان آدم است. آدمهایی كه حریصاند، همهاش دنبال جمع كردن مال هستند و هیچوقت از این كار دست نمیكشند. قانع نیستندو هر حق و ناحقی را انجام میدهند. خدا را شكر من هیچ موقع حرص و طمع و حسادت نداشتهام.
آقای داورپناه! جایگاه امید را در زندگی انسانها چهگونه ارزیابی میكنید؟
امید در زندگی جایگاه بالایی دارد. خب اصلاً انسان به امید زنده است. امید اگر نباشد همهی كارها لنگ میشود. هر كسی به چیزی امید دارد و به چیزی دلش خوش است. امید به زندگی، روح و روان را جلا میبخشد. امید باعث تداوم زندگی است. آدم نباید هیچوقت ناامید شود. چون رحمت خدا خیلی وسیع است.
لطفاً درمورد عشق به اهلبیت عصمت و طهارت؟عهم؟ هم صحبت كنید.
ببینید! ما بچه مسلمانیم و باید خدا را شكر كنیم كه ما را با اهلبیت؟عهم؟ آشنا كرد و عشق ایشان را در دل ما قرار داد. وقتی كه امام خمینی؟ره؟ افتخار میكنند كه پیرو مكتب امام صادق؟ع؟ هستند، من چه میتوانم بگویم؟ بارها شده كه نذر كردهام بروم مشهد برای گرفتن حاجتم. امام رضا؟ع؟ بیشتر از آنی كه میخواستهام به من داده. عشق به اهلبیت؟عهم؟ خیلی گران بها و ارزشمند است. باید قدرش را بدانیم.
عشق به حضرات معصومین؟عهم؟ چه آثار و بركاتی دارد؟
زندگی برای آدم راحت میشود. مشكلاتش حل میشود و انسان آرامش خاطر پیدا میكند. وقتی مشكلی پیش میآید، دیگر بیتابی نمیكند، چون میداند كه امامها نیز همین مشكلات را، بلكه سخت ترش را تحمل كردهاند. وقتی بچهاش میمیرد، یاد بچهی امام حسین؟ع؟ میافتد و سبك میشود. آدم به هرجایی كه میخواهد برسد، باید از اهلبیت؟عهم؟ كمك بگیرد تا موفق بشود.
فكر میكنید با مرگ یك شخص، وضعیت او بهتر میشود یا بدتر؟
والله مرگ یک چیز عادی است. من تا جایی كه عقلم میرسد میدانم كه این دنیا، خیلی بهتر از رحم مادر و عالم جنینی است. حتماً عالم پس از مرگ هم از این جا بهتر است. چون زندگی ما رو به خوبی رفته. اما باید دقت كرد كه آن دنیا، بستگی به اعمال خود ما دارد. بستگی دارد كه چه جوری با مردم رفتار كردهایم. خدا شاید از حق خودش بگذرد، از حق مردم نمیگذرد. حقالناس پیش خدا مثل دادگاهی است كه شاكی خصوصی دارد. یعنی رئیس دادگاه هم نمیتواند كاری بكند. آدم باید خیلی مراقب باشد كه حق كسی را نخورد. بهشت رفتن كمی زحمت هم دارد. به این آسانیها نیست.
آیا تا به حال آدم بخیل دیدهاید؟
بله. زیاد. بسیاری را میشناسم كه خیلی پولدارند، اما نمیتوانند از آن استفاده كنند. در واقع نه خودشان میخورند و نه اجازه میدهند دیگران بخورند. خیلی دلم به حال آنها میسوزد.
نظم و انضباط چه جایگاهی در زندگی شما دارد؟
من خیلی به نظم اهمیت میدهم. اصلاً وقتی آدم بینظم میبینم، عصبانی میشوم. متأسفانه خیلیها اینطورند. یكیشان یك روز به من گفت: افلانی! ساعت 5 بعدازظهرست، اما هنوز ناهار نخوردهام.ب میخواست به من بفهماند كه سرش خیلی شلوغ است. گفتم: اناهارت را باید به موقع میخوردی. چرا این كار را كردی؟ب یكی دیگر به من گفت: اهر روز صبح ساعت 4 میروم كارخانه.ب گفتم: احالا كه وضعت خوبه، دلیلی نداره كه 4 صبح بروی كارخانه.ب این جورآدمها خیلی هستند. بعدش هم میبینی هنوز چهل ساله نشده، میخواهند ببرند عملش كنند. از بس كه كاركرده و پدر خودش را درآورده. به نظر من، آدم باید تعادل داشته باشد و هر كاری را جای خودش انجام بدهد. ما اگر به جهان نگاه كنیم میبینیم كه چهقدر نظم دارد. خدا با آفرینش جهان به ما درس نظم و انضباط داده. همه چیز در جای خودش قرار دارد و همهی كارها در وقت خودش انجام میشود. نه یك دقیقه دیر، نه یك دقیقه زود. ما هم باید مثل خدا عمل كنیم. این كپسولهای چركخشككن را میبینید؟ اگر اینها سر وقت خورده نشوند، اثر ندارند. كارهای ما هم اگر سروقت خودشان انجام نشوند، فایده ندارند.
لطفاً چند كلمهای دربارهی ادب صحبت كنید.
انسان حتماً باید ادب داشته باشد. ادب داشتن از پولدار بودن مهمتر و بهتر است. بارها دیدهام در تعمیرگاه، آدمی كه بیادبی میكند و داد و بیداد راه میاندازد، كارش را راه نمیاندازند. این آدم هرقدر هم پول بدهد، باز ماشینش را خوب تعمیر نمیكنند. اما كسی كه مؤدب و باشخصیت است و خیلی هم پولدار نیست، ماشینش را به موقع و خیلی خوب درست میكنند. به نظر من ادب از همه چیز مهمتر است. در رابطهی انسان با خدا نیز ادب نقش مهمی دارد.
یك كمی از سحرخیزیتان برای ما بگویید.
خب این كه اصلاً عادتم است. به جان بچهام امروز شاید ساعت 5 دقیقه به 5 پا شدم. هر روز همینطورم. شبها هم ساعت 10 میخوابم. آدم اگر صبح زود پا شود، موفق است و به كارهایش میرسد. من خیلی وقتها ساعت هفت و ربع دم بانكم. هفت و بیست دقیقه رئیس من را میبیند و میبرد تو. ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه كارم تمام است. بعد میروم سراغ آقای مهندس بوربور تا كار بنیادم را سر و سامان بدهد. ساعت 8 كه میشود، دوتا از كارهایم را انجام دادم. بقیهی كارهایم كه باقی میماند، هم به خاطر این است كه طرف مقابل نیامده. من سحرخیزی را به همه توصیه میكنم.
اصولاً شما چهقدر قائل به همكاری با دیگران هستید؟ به عبارت دیگر، تا چه اندازه در كارهایتان از دیگران كمك میگیرد و تا چه حد به آنها یاری میرسانید؟
سوال خوبی پرسیدید. من آدمی هستم كه هركسی بیاید، به كارش میگیرم و بخشی از كار را به او میسپارم. حالا هركسی میخواهد باشد، باشد. برای من فرقی نمیكند. مثلاً بهش میگویم: اسر این شلنگ را بگیر و آب بپاش تا من استخر را جارو كنم.ب بعضی مواقع خانمم ناراحت میشود كه چرا این كار را میكنی؟ میگویم: ابابا طوری نشده. آمده كمك من. مگر چه شده؟ب در عوض هر جا بروم، كمك میكنم. مرام و مسلك من جوری است كه نمیتوانم بیكار بنشینم.باور كن اگر بیایم خانه شما ببینم چاه دستشویی گرفته، دستكش دستم میكنم، قشنگ بَنا میكنم به تمیز كردنش. مشكلی نیست.بدم نمیآید. خدا شاهده است كه اینها را برای تظاهر نمیگویم. اینها توی خونم است. مگر من كه هستم كه از این كارها نكنم؟ خدا را شكر میكنم كه این خصلت را به من داده. قدیمها وقتی در كارخانه كار میكردم، فرقون همیشه در دستم بود. برادرم اعتراض میكرد كه تو نباید كار كنی. اما من جواب میدادم: امگر چه شده؟ من هم مثل بقیه دارم كار میكنم.ب
تعریف شما از علم مفید چیست؟
علمی كه به درد بشر بخورد. علمی كه دردی از مردم كم كند. علمی كه باعث شود روح و روان آدم جلا بگیرد و قلبش نورانی شود.
احساستان هنگامی كه كسی از شما تعریف میكند، چیست؟
بستگی به دیدگاه شخص دارد. اگر از روی تملق باشد، ناراحت میشوم. بدم میآید.
جناب آقای داورپناه! به نظرشما خودشناسی یعنی چه؟
ببینید.من نمیدانم اصل منظور شما چیست؟ اما هرچه به ذهنم میرسد میگویم.از یك جهت، آدم با خودشناسی میتواند به خداشناسی برسد. هر آدمی برای خودش یك جهان است. یك دنیاست. به هر عضوش كه نگاه میكنی، حیرت میكنی. تازه این موقع است كه آدم به قدرت خدا پی میبرد. از یك جهت دیگر، خودشناسی باعث این میشود كه آدم بداند از كجا آمده؟ كجا میخواد برود؟ الان كجاست؟
خب وقتی این سوالها را از خودش كرد، به وظیفهاش پی میبرد و میداند چه كارهایی باید بكند.از یك جهت دیگر، خودشناسی سبب میشود كه آدم به قول معروف، پایش را اندازهی گلیمش دراز كند وبداند كه چهقدر درآمد دارد، براساس همان درآمدش خرج كند. نمیدانم توانستم جواب سوالتان را بدهم؟
بله بسیار كاملتر از آنی كه انتظارش راداشتیم.
لطف دارید.
شما در مقابل این مدرسههایی كه در راه خدا ساختهاید، چه خواستهای از خدا دارید؟
من كه باشم كه بخواهم كارم را به خدا عرضه كنم؟ خدا كه به كار من احتیاجی ندارد.او بود كه من را خلق كرد و گذاشت 70سال در این دنیا بخورم و بگردم و از امكاناتش استفاده كنم. مفتِ مفت.حالا هم كه چند تا مدرسه ساختهام، با پول خودش بوده. خودش داده، من هم ساختهام. ببینید. اگر یك نفر به شما 1000تومان قرض بده، بعد از یك مدت كه شما قرضش را میدهی، آیا او باید از شما ممنون باشد؟ نه. شما باید از او ممنون باشی كه گذاشت یك مدت پولش را خرج كنی.حالا خدا هم این پولها را به ما قرض داده، ماهم داریم به خودش برمیگردانیم.كاری نكردیم كه.
نظرتان درمورد جوانیتان چیست؟
من خوشحالم كه جوانیام در راه باطل صرف نشد وهمهاش به كار و تلاش گذشت.
به عقیدهی شما، چه كسانی سربارِ اجتماع هستند؟
اینهایی كه مفتخورند. اینهایی كه معتادند. اینهایی كه در ادارهها حق حساب میگیرند. اینهایی كه سیستم حكومت را به هم میزنند.
آقای داورپناه! یك ایراد از من بگیرید؟
جرأت نمیكنم از شما ایراد بگیرم (خنده بلند وطولانی).
آیا با چشم خود دیدهاید كه باد آورده را باد ببرد؟
بله من در سهده اصفهان شخصی را میشناختم كه با كسی شریك شد، بعد سر شریكش را كلاه گذاشت و همهی اموالش را بالا كشید. مدتی وضعش خوب شد و برو، بیایی داشت، اما باور كن همهی پولهایش ازدستش رفت. وقت مردن، به فلاكت مرد و بدنش تاولهای گُنده میزد.
آیا تا بهحال کسی را کتک زدهاید؟
وقتی كاخ مهر شهر داشت ساخته میشد، یك روز رفتم تهران، از این نایلونهای ضخیم پلاستیكی بخرم بیاورم بیاندازم روی سنگها، تا خراب نشوند. آخر آن روزها كفشهای مردانه نعل داشت، میخ داشت. كشیده میشد روی سنگ و خرابش میكرد.آن موقع به اندازهی حالا نایلون و پلاستیك فراوان نبود. باید راه میافتادیم میرفتیم تهران تا اینها را بخریم. خلاصه، وقتی برمیگشتم، دیدم آقای سلطانی كه نمایندهی خواهر شاه بود، كارگرهای من را برده تا چمنها را آب بدهند. خیلی عصبانی شدم. چون كارگر سنگتراش گرانتر از كارگر صفر است.كارگر سنگتراش آن موقع روزی 20تومان میگرفت، اما كارگر عمله فقط 8تومان میگرفت. من از این كه سلطانی از من اجازه نگرفته و چنین كاری كرده، ناراحت شدم. شروع كردم به بد و بیراه گفتن به او. حواسم نبود كه سلطانی پشت سرم ایستاده. یك دفعه زد به پشتم و گفت: ابه كی فحش میدهی؟ب گفتم: ابه شما.ب دست به یقه شدیم.چنان زدمش كه افتاد زمین.
فكر میكنید درآمد شما چهقدر بركت دارد؟
همش بركت است دیگر.
شما به چه كسانی بدهكارید؟
اول به خدا، بعد به خانمم، بعد به پدرم. به غیر از اینها به كسی بدهكار نیستم.
شما اگر رئیس جمهور باشید، بودجهی مملكت را به ترتیب در چه راههایی مصرف میكنید؟
سدسازی، ساخت راهآهن، اتوبان، پل و سپس زراعت و دامداری.این را هم بگویم كه در كارهایم، جمعیت كشور را دو برابر فرض میكنم. مثلاً به جای این كه به اندازهی نیاز 70 میلیون نفر سیلو بسازم، به اندازهی نیاز 140میلیون نفر سیلو میسازم.
به نظرشما بیغیرت به چه كسی میگویند؟
به كسی كه وطنفروشی كند و به كشورش خیانت كند.
به نظر شما برای موفقیت در یك كار، كدام یك از این عوامل موثرتر است: پشتكار، علم یا تجربه؟
ابتدا رضایت خداوند مهم است. اگر انسان در كارش پشتكار، علم و تجربه را به كار گیرد و رضای خداوند را هم در نظر داشته باشد، حتماً موفق میشود.
خسته شدید؟
نه كاری نمیكنم كه.
آیا تا به حال سوار اسب شدهاید؟
نه. بلد نیستم. از اسب میترسم.
فكر میكنید الان تجارت چه كالایی سودمندتر است؟
در حال حاضر فكر میكنم چون واردات ماشین آزاد شده، اگر آدم ماشین بیاورد سودش خوب است.
برای مسافرت، كدام یك را ترجیح میدهید؟هواپیما، قطار، اتوبوس یا كشتی؟
ببین.این وسایل نقلیه هرقدر بزرگتر باشد، امنیتش بیشتر است.به همین خاطر، من قطار را ترجیح میدهم.
دوست دارید چه تخمهای بشكنید؟
تخم هندوانه.
مهمترین عامل به وجود آمدن تخم دشمنی بین افراد چیست؟
دروغ گویی.
برای خوابیدن، از رخت خواب استفاده میكنید یا تخت خواب؟
پتو میاندازم زیرم و میخوابم.
نان محلی سهده چه نام دارد؟
نون خونهای.
یك نمونه از صنایع دستی معروف سهده را نام ببرید؟
گیوه.
بیشترین مسافتی كه پیاده رفتهاید، چهقدر بوده؟
من زیاد پیادهروی كردهام.چند سال از سهده تا كوه آتشگاه پیاده میرفتم كه حدود 8ـ7 كیلومتر بود.
از بین دوستانتان كدام یك بیشتر از بقیه شعر حفظ است؟
آقای دكتر برار پور.
موفقترین ازدواج در فامیل شما مربوط به چه كسی است؟
اگه در همهی فامیل چشم بیاندازم، اول خودم بعد خسرو، پسرم. شكر خدا بچههایم همهشان زن خوب دارند.
نام بهترین پزشكی را كه تا به حال به او مراجعه كردهاید، بگویید؟
دكتر سیدین، چون هر وقت برای دندانهایم پیشش رفتم، اصلاً درد نكشیدم.خیلی شریف و منظم است.
چند چیز نام ببرید كه كهنهشان بهتر از نوشان باشد.
دین آدم، زن آدم، پدر و مادر آدم.
آیا تابه حال سوالی پرسیدهایم كه شما را ناراحت كند؟
نه.
تجمل یعنی چه؟
این كه آدم فكر و ذكرش این باشد كه هی اسباب و اثاثیهاش را نو كند.
تا چه اندازه برای پذیرایی از مهمان آمادگی دارید؟
خیلی. خداشاهد است، تمام سال هم برایم مهمان بیاید ناراحت كه نمیشوم هیچ، خوشحال هم میشوم. مهمان خیر و بركت است.مهمان حبیب خداست.
فكر میكنید در بحث ازدواج، دختر گرفتن از فامیل بهتر است یا غریبه؟
غریبه.
اگر شخصی به خواستگاری دختر شما بیاید، چه سوالی از او میكنید؟
هیچ، میگویم برو خودت با دخترم صحبت كن، مهم این است كه آنها به تفاهم برسند.
فكر میكنید تا حالا چند تا سوال از شما پرسیده باشم؟
نمیدانم.
فكر میكنید چند تا باقی مانده؟
بی نهایت. هرقدر بپرسی، من این جا نشستهام و جواب میدهم.
شما چهقدر از درآمدتان را به سفر اختصاص میدهید؟
تا این كه چه مسافرتی پیش بیاید؟
از این همه سفری كه رفتید،چه چیزی دستگیرتان شد؟
تجربه وآگاهی.
تا حالا اتفاق افتاده كه حسرت بخورید؟
اصلاً، اصلاً.
این گفتوگو، آخرین گفتوگو با شما است و كتاب در آخرین مراحل آمادهسازیاش است. اگر عیبی مشاهده میكنید، تذكر بدهید تا ما آن را برطرف كنیم.
من معتقدم هركدام از شما برادرها كه در كاری دست داشته باشید، آن كار خیلی خوب به انجام میرسد. عالی میشود. اجازه بدهید یك مثال بزنم. این جریانی كه الان میخواهم بگویم، شاید مال 8ـ57 سال پیش باشد. یك ساختمان بود برای مهندس سرداری كه سنگ كاریاش با ما بود. من آن وقتها شاگرد پدرم بودم. مهندس سرداری آمد گفت: ااین سنگها خیلی بَده، كی اینها را كار كرده؟ب در این لحظه چشمش به پدرم افتاد. فهمید كار او بوده. سریع گفت: اعجب سنگهای خوبیه. اوستا رحمان دستت درد نكند! خیلی عالیه!ب حالا من فكر میكنم هر كاری شما برادرها انجام بدهید، اگر بد هم باشد باز هم خوب است. چون خدا كمكتان میكند.
اگر شما جای ما بودید، چه سوالهایی میپرسیدید؟
سوالهای شما خیلی خوبه. این تخصص شماست. من بلد نیستم این كار را انجام بدهم.
فكر میكنید كسی با خواندن كتاب زندگی نامهی شما جذب مدرسهسازی خواهد شد؟
امیداورم اینطور باشد. من معتقدم اگر فقط یك نفر هم بیاید، كافی است. چون معلوم میشود این كتاب تأثیر خودش را گذاشته.
شما چهقدر اهل شوخی هستید؟
خیلی. عادت دارم كه دیگران را بخندانم.
آیا تا به حال سهل انگاری كردهاید؟
نه. چون میدانم هر كاری را شل بگیری، سفت میخوری.
چند بار در امتحان راهنمایی و رانندگی شركت كردید تا موفق به گرفتن گواهینامه شدید؟
در كرمان پول دادم و گواهینامه گرفتم. 50 سال پیش.
كدام پرچم را دوست دارید؟
ایران.
تا چه اندازه قائل به امانت داری هستید؟
خیلی. قبلاً خدمتتان گفتم اگر به نان شب محتاج بشوم، دست به مال مردم نمیزنم.یك رفیق داشتم به نام آقای ابراهیمی. آقای ابراهیمی دبی بود.قطعات و لوازم یدكی میفرستاد ایران و به من گفته بود كه پولش را برایش بفرستم. به خسرو، پسرم گفتم: ابابا جان! یك حساب باز كن برایشان و هر موقع چكهایشان وصول شد، بریز به حسابشان .اگر یك وقت من تصادف كردم و قرار شد خون بخری برای من بیاری، حق نداری از این پولها برداری.ب گفت: اباشد.ب هرچند وقت یك بار من حسابش را كنترل میكردم.یك روز دیدم صدهزار تومانش نیست. البته پولها میلیاردی بود و صدهزار تومان اصلاً به حساب نمیآمد، به خسرو گفتم : اچرا صدتومان كم است؟ب گفت: اتریلی آمد. پول نداشتم كرایه بدهم. آن را از این پولها برداشتم. بعداً میگذارم سرجایش.ب پسرم را دعوا كردم و بلافاصله به آقای ابراهیمی زنگ زدم و گفتم: ادیگر نمیتوانم برایت پول بفرستم. بگو كس دیگری این كار را بكند.ب من خیلی نسبت به مال و امانت مردم حساسم.
به نظر شما قرآن باید چه جایگاهی در زندگی انسان داشته باشد؟
قرآن باید وارد زندگی مردم شود. باید از مرحلهی خواندن قرآن عبور كرد و به قرآن عمل كرد. همه باید این جور باشند. قرآن باید سرلوحه باشد.
بالاترین مقام این دنیا را در چه میدانید؟
هیچ مقامی را در این دنیا بالاتر از مقام شهید نمیدانم. میگویند گذشتن از مال دنیا برای بسیاری مشكل است. شهیدی كه در راه رضای خدا با همهی دنیای خود بر روی مین میرود، كار بسیار مشكلتری را انجام میدهد.
آقای داورپناه! نجابت و حیای شما مانع از این میشود كه بگویید سوال بس است. به عنوان حسنختام، چون میدانیم كه شما روحیهی ظریف و حساسی دارید و بسیار علاقه مند به طبیعت هستید، بگذارید سوالمان دربارهی طبیعت باشد.
بفرمایید. من درخدمتم.
خواهش میكنم. اگر ببینید كسی دارد درختی را قطع میكند، چه احساسی به شما دست میدهد؟
خیلی متأثر میشوم. غمگین میشوم. اگر بند انگشت من را قطع كنند، بهتر از این است كه یك شاخه از درخت را ببرند.
از شما به خاطر شركت در این گفتوگو سپاسگزاریم.
متشكرم.