پس از بازگشت به تهران، همراه پسر عمه و پسر خالهاش جایی را در انبار قلعهی خیابان ری اجاره كرد تا شبها پس از انجام كار روزانه در آن به استراحت بپردازند.
گاهی اوقات برای این كه سری به پدرم بزنم و دیداری تازه كنم، برای صرف ناهار پیش او كه در محلهی دیگری زندگی میكرد، میرفتم. در یكی از این دیدارها، پدرم پیشنهاد كرد با دختر صاحب خانهشان ازدواج كنم.
او پیشنهاد پدر را از جان و دل پذیرفت و دل در گروی دختر صاحب خانه سپرد. یك سال بعد ازدواج كرد تا به عنوان شریك زندگی، سالهای درازی را در كنار همسرش سپری كند.
پس از این كه مراسم ازدواج نسبتاً باشكوهی، در حد توان اقتصادیمان برگزار كردیم، تصمیم گرفتم به تنهایی، بار مالی خود و همسرم را به دوش بكشم.
این چنین شد كه محمد تقی، هم از نظر خانوادگی و هم از نظر اقتصادی، از پدر و برادرهایش جدا شد و بیش از پیش، توان بر پای خود استوار بودن را آزمود و سرانجام آن را به نتیجه رساند.
در آن روزگار، میدان شوش، یكی از مراكز اقتصادی مردم تهران به شمار میآمد و كارگاههای سنگتراشی بسیاری در آن حوالی برپا بود. كارگاههایی كه امروزی نبودند، سرپوشیده و مسقف نبودند، دیوارهای آجری و سیمانی نداشتند؛ سایه بانهایی كاملاً ساده و از جنس حصیر كه در زیر هریك از آنها، یك یا چند نفر، سنگ میتراشیدند.
معدنچیها سنگ خام را از معدن قم یا معدن مهره استخراج میكردند و در میدان شوش میفروختند. من هم سنگ خام را از آنها میخریدم و تراش میدادم تا به مشتریها ارایه كنم. اگر در میان مشتریان، كسی به نصاب سنگهای ساختمانی نیازی پیدا میكرد، كاسبهایی كه خودشان نصاب هم بودند، نصب میكردند، وگر نه، كار را به كارگران دیگر میسپردند.
یكی از پسر عموهای من یك سایهبان حصیری در میدان شوش داشت كه در آن هیچكاری انجام نمیداد و بدون استفاده مانده بود. یك روز پهلوی پسر عمویم رفتم و از او خواستم اجازه بدهد در سایهبان حصیریاش، بساط سنگتراشی راه بیاندازم و زندگی اقتصادی خود و همسرم را تأمین كنم. او با روی باز پذیرفت.
سایهبان حصیری راكد را، راهاندازی كرد و بساط سنگتراشیاش را در آن جا راه انداخت. آن جا، برایش هزینهای دربرنداشت. نه باید ساختوسازی انجام میداد و نه این كه اجارهای میپرداخت. بنابراین، پس از آب و جارو كردن فضایی كه در اختیارش قرار گرفته بود، االهی به امید توبیی گفت و در اولین معامله، یك چرخ یابو سنگ خرید و مثل آنهای دیگر كه سالهای متمادی در آن جا بساط دایر كرده بودند، به كاسبی پرداخت.
خدا را شكر، نان بخور و نمیری در میآمد و زندگی من و همسرم تأمین میشد. از این كه دیگر برای كسی كارگری نمیكردم و مزد بگیر نبودم و استادكاری نداشتم كه به من امر و نهی كند و ایرادهای بنی اسراییل بگیرد و خرده فرمایشهای او را جوابگو باشم، خوشحال بودم و دم به ساعت، خداوند را شكر میگفتم.
وضع زندگی ما بر همین منوال میگذشت تا این كه، پولی به دست من رسید؛ سهمی از فروش خانهی پدری همسرم.
همسرم، با خلوص نیت و قلب پاك آن پول را در اختیار من گذاشت تا كسب سنگتراشیام را در میدان شوش رونق ببخشم. شاید بشود گفت تمامی آن چه از نظر اقتصادی هم اكنون دارم، از آن پول است و تمامی ثروتی را كه اندوختهام، سرمایهگذار اولیهاش همسرم بودهاست. بنابراین، در تمام مراحل اقتصادی زندگیام او را شریك و همراه خود میدانم.ب
این سرمایه، چهار هزار و پانصد تومان بود كه در آن زمان پول نسبتاً هنگفتی به شمار میآمد.
ابا این پول، چند چرخ یابو سنگ خریدم و آنها را در كنار سایه بان، با سلیقه و جدای از درهم برهمی و ریخت پاش، چیدم و كسب و كارم را رونق دادم.
محمدتقی داورپناه، آدم خوش معاشرت، خوش برخورد، خوش گفتار و خوش رفتاری است. شاید همین خصیصهها، سبب شده بود كه مشتریان به سمت سایه بان حصیری او گرایش پیدا كنند و سنگهای ساختمانیاش را، مثل نقل و نبات بخرند و نیز، چون خود او مهارت زیادی در سنگتراشی و نصب سنگهای ساختمانی داشت، مشتریانش ترجیح میدادند، سنگهایی را كه از او میخرند، خود او بر ساختمانهایشان نصب كند و بابت این كار، دستمزد جداگانهای نیز، میپرداختند و طبیعی است، اگر كار باب میل كارفرما از آب در میآمد، مبلغی هم به عنوان شیرینی یا پاداش، با یك خسته نباشی جانانه، میدادند. اما این همهی ماجرا نبود. گاهی هم سنگهای انباشته به فروش نمیرفت و او از نظر اقتصادی در تنگنا قرار میگرفت.
نزدیك شب عید بود. در این فكر بودم كه چهگونه میتوانم مقداری پول برای ایام تعطیل فراهم كنم. دست و بالم حسابی تنگ شده بود. تصمیم گرفتم توسط پدرم از یكی از اقوام كه در كار سنگ بود، هزار تومان قرض كنم. وقتی پدرم این درخواست را مطرح كرد، با پاسخ منفی مواجه شد. پس از شنیدن پاسخ منفی، با عزمی راسخ به محل كارم رفتم و به خدا توكل كردم. همانطور كه زیر سایه بان حصیری دراز كشیده بودم، دیدم یك ماشین مشكی رنگ آمریكایی، مقابل كارگاه حصیریام، ایستاد و دو نفر مرد كه سرنشینان آن بودند، پیاده شدند و شروع كردند به براندازكردن سنگهایی كه دم سایه بان چیده بودم.
محمد تقی به محض دیدن آنها، تیز از جایش برخاست و آماده شد تا اگر پرسشی دارند، با خوش رویی پاسخشان را بدهد. با این امید كه در این دو سه روز مانده به آخر سال، آن روزی ای را كه روزی رسان برایش حواله كردهاست، به دست بیاورد.
آنها گشتند و گشتند و از میان انواع سنگهای ساختمانی كه من برای فروش گذاشته بودم، سنگی را كه مناسب تشخیص داده بودند، انتخاب كردند و قیمت آن را از من پرسیدند. به یاد میآورم، ارزشش متری بیست تومان بود و من، همان قیمت را گفتم. تخفیف خواستند و من چون كمترین قیمت را گفته بودم، نتوانستم برایشان تخفیفی قایل شوم و گفتم قیمتی كه گفتهام، مقطوع است و جای چانه زدن ندارد. به گمانم، از جاهای دیگر هم قیمت گرفته بودند، اصرار زیادی نكردند.
سر قیمت سنگها توافق حاصل شد. بعد از آن یكیشان، از من پرسید: اوقتش را داری برویم تهران پارس؟ب من بلافاصله متوجه شدم كه میخواهند، كار نصب سنگها را، خود من انجام بدهم. جواب دادم: اچرا كه نه؟ب و آنها گفتند: اپس سوار شو!ب
سوار ماشین آمریكایی آنها شدم و بلافاصله، راهی مسیری شدیم كه به تهران پارس میانجامید.
دردسرتان ندهم. آن كه پشت فرمان اتومبیل نشسته بود، شهردار اهواز بود كه در تهران پارس برا ی خانوادهاش ساختمانی را میساخت و آن كه بغل دست او نشسته بود، معماری بود كه بر ساختوساز ساختمان نظارت میكرد.
به ساختمان مورد نظر كه رسیدند و با اندازهگیری كه با معمار انجام دادند، مقدار سنگ مورد نظرشان محاسبه شد. و بر سر دستمزد نصب سنگها هم به توافق رسیدند.
پس از قرار و مدارها، آقای شهردار، همانجا چهار هزار تومان پول نقد به من پرداخت تا مقدمات كار را شروع كنم. به او گفتم رسیدی بنویسید تا زیر آن را خطی بیاندازم به عنوان امضاء. وقتی پیبرد كه خواندن و نوشتن نمیدانم و سواد ندارم، آنقدر آقا بود كه از من رسید دریافت نكرد. گفت، صداقت و راست گویی تو برای من سند است. برو به سلامت. فقط هرچه زودتر كارت را شروع كن.
این برخورد لوطی منشانه را كه از او دیدم، شارژ شدم و خوشحال و خندان به میدان شوش برگشتم. خدا را شكر چهار برابر آن چه را كه میخواستم قرض بكنم، خداوند به من رساند و پیش همسر و فرزندانم شرمنده نشدم.
بلافاصله، كم و كسری سنگهایی را كه به من سفارش داده بودند، تأمین كردم و از فردای آن روز یك یا علی گفتم و دست به كار شدم و سنگهای آماده را یكی پس از دیگری در ساختمان متعلق به آقای شهردار اهواز كارگذاشتم. به این ترتیب، آمدن عید و دید و بازدیدهای مرسوم برای من در درجهی دوم اهمیت قرار گرفت و تمامی روزهای تعطیلات سال نو را، به نصب سنگهای ساختمانی پرداختم.
كار كه به انتها رسید، آقای شهردار و معماری كه با او همكاری میكرد، از محمد تقی تشكر كردند و دستمزدش را تمام و كامل پرداختند و علاوه بر آن مبلغ بیست تومان هم به عنوان دست خوش و دستت درد نكند،به او انعام دادند. آن روزها بیست تومان دست خوش پول كمی نبود!
از آن به بعد، همان آقای معمار و همان آقای شهردار، هر وقت كار ساختمانی به تورشان میخورد، یك راست سراغم میآمدند و قرارداد شفاهی میبستند و در اولین فرصتی كه به دست میآوردم، كارم را با آنها شروع میكردم و تا آن كار را به انتها و سرانجام خوش نمیرساندم، دست نمیكشیدم.
با این اتفاق و با برقراری این ارتباط، او كه در صداقت گفتار و درستی كردار و منش در رفتار، در میان همكاران و یارانش شناخته شده بود، در بین مشتریانش هم، اسم و رسمی پیدا كرد و سفارش كارهایی كه به او ارجاع میكردند، روز به روز بیشتر میشد.
مدتها بر این منوال كار میكردم تا اوضاع و احوال اقتصادیام اجازه داد یك كارگاه سنگبری، با وسعت حدود دو هزار متر راهاندازی كنم و تعدادی كارگر را هم به استخدام در بیاورم و به جای كارگری، به كار مدیریتی آن كارگاه سنگبری بپردازم. خدا را شكر، در این رشته هم به موفقیتهایی، چه از نظر اقتصادی و چه از نظر كاری دسترسی پیدا كردم كه در تمامی این زمینهها، اول خداوند را حامی و پشتیبا ن خودم میدانم و بعد از او، همسرم را. من همیشه و در همه جا، هر وقت حرفی یا حدیثی پیش آمده است، گفتهام هر چه دارم با كمك، هم اندیشی و همكاری همسرم به دست آمده است و لاغیر.
در میان سنگتراشها و سنگ برها و كسانی كه سنگهای ساختمانی را كار میگذارند، برخی هستند كه به مرور، كارشان جنبهی تاریخی پیدا میكند، ملی میشود و برای ملت باقی میماند. توجه كنید به سنگها و كندهكاریهای روی سنگ در آثار بهجا مانده از كاخ تخت جمشید یا اهرام سهگانهی مصر، مقبرهی كوروش یاكندهكاریهای روی سنگ در طاق بستان كرمانشاه و با فاصلهای نه چندان دور، سنگ نوشتههای كوه بیستون.
در زمان ما نیز سنگهایی وجود دارند كه اگرچه به ظاهر، چندان ارزشی را نمیشود برای آنها متصور شد، اما اگر نگهداری شوند و باقی بمانند و از تخریب آنها، به طور جدی جلوگیری شود، آثاری میشوند كه برای آیندگان، میراث گران بهایی خواهند بود. از جمله برج آزادی وسنگهای به كار رفته در ساختمان آن، كه به گفتهی آقای داورپناه، این سنگها را برادرش، غفار فراهم كردهاست و پیشبینی میشود، سالیان سال پا برجا باقی بماند، اما از سنگهایی كه خود محمدتقی داورپناه كار گذاشته است و در انتخابشان سهم بهسزایی داشته، سنگهای كاخ شمس پهلوی در مهرشهر كرج است که امروزه به صورت موزه درآمده است و دیگری، تخته سنگ یك پارچهای كه در نماسازی تالار وحدت تهران به چشم میخورد كه یك پارچه بودن آن قابل توجه است.
علاوه بر آنها، سنگهایی هستند كه در بسیاری از ساختمانهای جزیرهی كیش به كار برده شدهاند. ناگفته نماند كه محمدتقی داورپناه، در نصب سنگهای تالار وحدت تهران و كاخ شمس در مهرشهر كرج، نظارت و عمل كردهاست تا كار به درستی به پایان برسد و او در ایجاد برخی بناهای فرهنگی، نقشی هرچند اندك، داشته باشد.
همین تالار وحدت را كه میبینید، سنگهای مشكی ورودی و كف آن را من دادهام. بسیاری از ساختمانهایی را كه در جزیرهی كیش ساختهاند، سنگهایش را من دادهام و سنگ سینهی دیوار تالار وحدت را با چه زحمتی فراهم كرده، تراشیده و كار گذاشته ام.
مهاجرت به دبی
هنگامی كه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید، با همكاری یكی از فرزندانش، در كشور دبی، شركتی تجاری تأسیس كرد و سود معاملات این شركت را، به كشور خودش، ایران باز گرداند تا در سازندگی آن، بهطور جدیتر و كاملاً به دور از هر گونه شعاری سهیم شود.
برنامه ام این بود: به جای این كه ارز به خارج از ایران ببرم و در بانكهای خارجی تلانبار كنم، فعالیت اقتصادیام را در كشورهای حوزهی خلیج فارس شروع كنم و آن را گسترش بدهم و آن چه از این راه به دست میآورم، وارد كشوری کنم كه در آن زاییده و بزرگ شدهام، تا در جهت سازندگی، قدمهای مؤثری بردارم. خدا را شكر، در این زمینه هم به موفقیتهای قابل توجهی دسترسی پیدا كردهام كه داستان جداگانهای دارد.
پدرم با سواد بود
رحمان داورپناه طبعی شاعرانه داشت. گاهی شعری میسرود و برای اطرافیانش میخواند. این اشعار عمدتاً گلایه از ناملایماتی بودند كه در زندگانیاش پیش میآمدند. به این وسیله، او در پی آرامشی بود كه میطلبید و نمییافت.
در بین برادرهایم، غفار باسواد بود و شعرهای پدرم را یادداشت میكرد.
در یكی از شبهای زمستان كه خسته و كوفته از كار برف روبی برگشته بودند، پدرم تا صبح از رنج و خستگی خوابش نبرد.
موقعی كه غفار بیدار شد، شعری را كه پدرم سروده بود، نوشت:
اشوقم به هودسن و شورلت و داج نیست
میلم به تیمچه و سرای و گاراج نیست
جدیتم ز بهر مسافر به حاج نیست
اشخاص سیر را خبر از حال آج نیست
چشمم به غیر صفحهی نان كماج نیست
فكرم زیاد گشته و مغشوشم از حواس
در منزلم دگر نه جلی مانده نه پلاس
نی از ظروف باقی و نی مانده از اثاث
اصرار دارم آن كه بدانند كل ناس
اشیای ما دگر ز برای حراج نیست.
مسدود راه نسیه و بسته است راه قرض
نه در سماء ستاره، نه ملكی مرا به ارض
زینهار! عمر گران میرود به هرز
ندهید مردمان ز چه گوشی مرا به عرض
گویا كه درد من به مداوا علاج نیست.
هر ره كه سخت بود، گرفتم همی به پیش
ناچار، حرف سخت خریدم به قلب ریش
نتوان كشید بار گران را از این به بیش
از سختی زمانه گذشتم ز جان خویش
از جان گذشته را به كمك احتیاج نیستب
مرحوم پدرم به من آموخت: همیشه راست بگویم و از حقیقتگویی، هراسی به خود راه ندهم.
او به من آموخت: همیشه كسی آن بالا هست كه تمامی حركتهای ما را میبیند، گفتارهای ما را میشنود و رفتارهای ما را درك میكند. پس وقتی او، همه چیز را میبیند، میشنود و درك میكند، برای چه كاری كنیم که بیش از پیش شرمندهاش بشویم؟
او به من آموخت: هیچ نعمتی بهتر از حقیقتگویی و حقیقتجویی نیست. وقتی این نعمت از جانب خداوند اهدا شود، سایر نعمتها، خود به خود سرازیر میشوند.
او به من آموخت: همیشه بخشی از آنچه را که خداوند روزی میكند، به نیازمندان هدیه كنم.
او به من آموخت: مبادا مستمندی نیازمند خدمتی باشد، اما بندهای نیازش را پاسخ نگوید!
شاید همین نصیحت سبب شد از زمانی كه نخستین دستمزدم را دریافت كردم، بخشی از آن را به نیازمندی كه میشناختم، واگذار كنم.
یادم میآید، آن زمان كه كارگری میكردم و بابت آن هفتهای دو تومان دستمزد میگرفتم، به احترام نصیحت پدر، هفتهای پنج ریالش را به مستمندی كه میشناختم، میپرداختم و هر چه درآمد روزانه، ماهانه یا سالانهی من بیشتر میشد، به همان نسبت كمكهای مالی من بیشتر میشد.
برادران داورپناه
مرحوم رحمان داورپناه چهار پسر داشت: غفار، حیدر، محمدتقی و نعمت.
آقای داورپناه همیشه در گفتوگوهایش از سختکوشی و پرکاربودن برادرانش میگوید. آقا حیدر و آقا نعمت دار دنیا را ترک کردهاند.
مرحوم حیدر بسیار شریف بود و من تا به امروز صادقتر و شریفتر از او ندیدهام. مرحوم نعمت؛ برادر خوب و مهربان آقا محمدتقی سالها پیش به کانادا مهاجرت کرد ولی متأسفانه در یک حادثه از دنیا رفت. با مساعدتهای دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت، پیکرش را به ایران آوردند.
آنچه از فعالیتهای هنر سنگتراشی مزحوم غفار داورپناه دانستیم در این چند عبارت خلاصه شده است: سنگتراش، پدر فنآوریهای نوین سنگبری، اولین برشدهنده سنگ گرانیت در ایران
آقا غفار پس از چند سال تحصیل، سال 1319 با شروع جنگ جهانی و قحطی و گرانی که گندم را از منی 5 ریال به 9 تومان رساند، تحصیل را رها کرد. در 11 سالگی شاگرد سنگتراشی شد و در معدن پدر، در کوه آتشگاه شروع کرد به کار و فراگرفتن هنر سنگتراشی. حدود سال 1320 پایش به تهران باز شد و در سال 1327یک کارگاه سنگتراشی در عوارضی جاده شمیران یعنی خیابان شریعتی فعلی با سرمایه 300 تومان راهاندازی و با دو گاری سنگ، کار را شروع کرد. در همین کارگاه با مهندس سرداری؛ معمار تحصیلکرده فرانسه که بسیار سرشناس بود، آشنا شد. او طرحهای موردنظر مهندس سرداری را در نماکاری از روی مجلههای معماری فرانسوی نمونهسازی و اجرا کرد و بهاینترتیب مورد توجه مهندسان و معماران و پیمانکاران قرار گرفت.
در سال 45 به فرانسه و ایتالیا و آلمان سفر کرد و صنایع سنگ آن کشورها را دید و برش سنگ گرانیت را نمونهبرداری کرد. پس از بازگشت، حکومت وقت او را بیست و یک روز بازداشت نمود. در یک دوره، حدود ده سال ساکن فرانسه شد ولی چون مرد کار و سنگ و نما بود آنجا دوام نیاورد و به کشور بازگشت.
ده سالی بعد از انقلاب در فرانسه زندگی کردم. واقعا بهشت است ولی برای من جهنم بود. وقتی برگشتم، دوباره خودم را پیدا کردم. دیدم من دوباره غفارم. آنجا یک آدم هیچچی بودم.
او معتقد به کار و مسئولیتپذیری است.
متأسفانه فرهنگ کار هنوز در کشور ما جا نیفتادهاست. من همیشه از کارگرانم خواستهام مسئولیتپذیر و باوجدان باشند. باید به فرهنگ "حق با مشتری است" اعتقاد داشتهباشیم. کار سرمایه جاودان است.
وی با شعرا و نویسندگان سرشناسی از جمله نیما معاشرت داشته و وقتی از او سوال میشود که چه سنخیتی بین سنگ و شعر است، می گوید:
همیشه سعی میکردم با آدمهایی حشر و نشر داشتهباشم که چیزی از آنها یاد بگیرم. حسنسلوک و رفتار را در این معاشرتها یاد گرفتم. بهعلاوه اگر سنگ را بشناسید، میبینید مادهای است بسیار غنی و انعطافپذیر. سنگ فرمانبر است.
فعالیتهای آقای غفار داورپناه را می شود در این چند عنوان مرور کرد:
1337: تأسیس کارخانه سنگبری مشارکتی پکا
1342: تأسیس کارخانه سنگبری ساخارا
دهه40 و50 : تأسیس 10 کارخانه سنگ
همکار و مشاور مهندسان و معماران سرشناس تهران در طراحی و اجرای نما وسنگکاریها از جمله مهندس سرداری؛ طراح و سازنده بناهای جدید در دهه 20 و 30 در تهران، مهندس امانت؛ طراح برج آزادی و مهندس سیحون؛ رئیس دانشکده معماری و سازنده آثاری چون مقبره نادر، ابنسینا و خیام.
اجرای دهها نمای جدید و ابتکاری با سنگتراشی دستی
سالهای 46 و 47 و 48 : اجرای نما و تأمین سنگ برج آزادی و اجرای اولین سنگفرش گرانیتی کشور در این بنا.
اجرای نما و تأمین سنگ ساختمان وزارت کشور، مقبره نادر، مقبره وزیر دارایی دولت مصدق، سینما دیاموند تهران، کاخ قدیمی دوشانتپه، جایگاهها و نمای ورزشگاه تختی تهران و دهها خانه و دفتر کار در تهران.