محمدتقی داورپناه در هشتم فروردینماه 1315 هجری شمسی، در روستای سهده از توابع شهرستان اصفهان متولد شد. این روستا كه مجموعهی سه روستای به هم پیوسته بود، به مرور گسترده و گستردهتر شد و امروزه خمینیشهر نام گرفته است.
میگویند سهده وسعتی هم پای شهر اصفهان دارد.
ارحمان داورپناهب، پدر محمدتقی، از سنگتراشانی بود كه برای گذران زندگی به این كار روی آورده بود. چون سنگتراشی در سهده درآمد مناسبی نداشت، به ناچار به منطقهای كوهستانی در آتشگاه اصفهان میرفت و سنگهای موجود را میتراشید و میفروخت و از این راه درآمدی كسب میكرد.
آتشگاه، در نزدیكی منارجنبان اصفهان واقع شدهاست.
شغل پدرم، سنگتراشی بود. ما در روستایمان، نه ملكی داشتیم، نه باغی و نه آسیابی. پدرم، برای تأمین مخارج زندگی ناچار بود روستا را ترك كند و به شهرهای اصفهان و در پارهای موارد، تهران برود و كارگری كند. در حقیقت، من در یك خانوادهی كارگری متولد شدم و رشد كردم. در نبود پدرم، مادرم كار مهم سرپرستی اعضای خانواده را به عهده میگرفت. مادرم، كه زن باخدا و متدینی بود، ما را در دامان پر از مهر و عطوفت خودش پرورش میداد. منظورم از ما، من، خواهر و برادرهایم است. خانوادهی ما در آن سالها، جمعیتی هفت نفره بود: مادر، پدر، خواهر، سه برادر و من.
از آن جمعیت هفت نفره، امروز سه نفرمان در قید حیات هستیم. غفار، حیدر و من
در آن زمان كه محمد تقی متولد شد، اوضاع و احوال اقتصادی خانوادهاش چندان خوب نبود و درآمدی كه داشتند، كفاف مخارج زندگیشان را نمیداد. فرزندان ذكور خانواده هم میباید دست به كار میشدند تا یكشاهی، صناری در بیاورند و پول خورد و خوراك و لباس و پوشاكشان را تأمین كنند. در این بین، پدر و مادر تصمیم گرفتند محمدتقی را كه در آن روزها بیش از پنج سالی از عمرش نمیگذشت، به شغل چوپانی برای آن دسته از اهالی روستا كه گوسفندانی اندك داشتند، بگمارند تا از این راه با كسب درآمدی اندك، بار مالی خانواده كاهش پیدا كند و چرخ اقتصادشان روانتر بچرخد.
آن روزها كه وضع اقتصادی ما چندان رضایتبخش نبود و دو برادر بزرگتر من، همراه پدرم به كار سنگتراشی مشغول بودند، مرا كه كودك خردسالی بیش نبودم و فقط پنج سال از سنم گذشته بود، به كار چوپانی واداشتند. هر صبح پیش از این كه آفتاب بزند، تعدادی از گوسفندهای اهالی روستا را به صحراهای اطراف كه تا زادگاه من، فاصلهی چندان زیادی نداشت، میبردم چرا كنند. عصر، هنگام غروب آفتاب، گوسفندهای سپرده شده به من را، هی میكردم و به دهمان میآوردم تا به صاحبانشان برگردانم و شب را در خانهی خودمان استراحتی بكنم و صبح روز بعد، دوباره، روز از نو، روزی از نو.
هنگام چریدن گوسفندها در میان مراتع، خوشبختانه تجربیاتی كسب كردم كه مجموعهی آنها به من آموخت چهگونه روی پاهای خود بایستم و در زندگی دست نیاز به سوی هیچكسی غیر از خدای احد و واحد دراز نكنم و سربار دیگران نباشم.
در آن روزها، چه كسی میدانست این چوپان كوچك تهی دست كه همراه خانوادهاش در فقر و تنگدستی میزیست، چه آتیهای در پیش دارد؟
سنم به حدود هشت یا نه سالگی رسیده بود و هم چنان به كار چوپانی مشغول بودم كه یك روز، وقتی از صحرا برگشتم، دیدم دم در خانهمان شلوغ است. در آن ساعت، بسیاری از مردم روستا جمع شده بودند و با بهت و حیرت به یك دیگر نگاه میكردند و غمگین به نظر میرسیدند. مرا كه دیدند، جا به جا شدند و برخی سعی كردند نگاههایشان را از من پنهان كنند و برخی دیگر، برایم راه باز كردند تا عبور كنم. در ابتدا خیلی تعجب كردم و در دل پرسیدم مگر چه اتفاقی افتاده است؟ برای چه این همه مردم دَمِ درِ خانهی ما جمع شدهاند؟ این تجمع تا به حال، سابقه نداشته است! نكند اتفاق ناگواری پیش آمده است! نكند یكی از اعضای خانوادهام، دچار حادثهای شده باشد! خدایا، خودت بخیر بگذران!
مردم را كنار زدم و از لا به لای جمعیت، پیش رفتم تا به خانه وارد شدم و با كمال تأسف، دیدم مادرم فوت كردهاست. اندوهگین شدم و به غم بیمادری خودم اشك ریختم و فكر كردم این نظم به هم ریختهی خانوادهی ما را چه كسی سر و سامان خواهد بخشید و چه كسی آن توان را خواهد داشت که جای خالی مادر را برای برادرهایم، خواهرم و من پر كند؟ در ذهن كودكانهی خود فكر میكردم زندگی خانوادگی ما، بیحضور مادرم، چه سرانجامی پیدا خواهد كرد؟...
رحمان داورپناه در آن روزها برای كارگری و سنگتراشی به تهران رفته بود. دلیل آن كساد بودن كار سنگتراشان در اصفهان و شهرها و روستاهای اطراف بود. صاحبان كارهای ساختمانی، هم چنان ترجیح میدادند دیوارهای ساختمانهایی را كه میساختند، با آجرهای بهمنی سابق یا سیمانهای رنگی آرایش كنند. سنگهایی كه با دست تراشیده میشدند، برای نماسازی هنوز متداول نبود.
رحمان داورپناه نیز، وقتی خبر مرگ همسرش را شنید، اندوه بر جانش نشست و تصمیم گرفت به روستای سهده بازگردد. سه روزی طول كشید تا با وسایط نقلیهی آن زمان، خودش را به زادگاهش برساند. دلیل آن، وجود جادههای خاكی و نا امن آن دوران و نامرتب بودن اتوبوسهایی بودند كه در آن جادهها رفتوآمد میكردند.
با ورود به منزلی كه همسر و فرزندانش در آن روزهای تلخ و شیرینی را گذرانده و سالیانی را سپری كرده بودند، عزاداری چند روزی به طول انجامید و پس از آن، پدر، برای سر و سامان بخشیدن مجدد به خانه و زندگی خود و فرزندانش، تصمیم گرفت تا محمدتقی و برادر كوچكتر او، نعمت را به عمهشان بسپارد تا در همان خانهی خودشان به همراه خواهر 17 سالهشان كه به همسری پسر عمهاش در آمده بود، زندگی كنند و دو فرزند بزرگتر را كه هر دو پسر بودند، همراه خود به تهران ببرد تا سنگتراشی كنند و مخارج زندگیشان را از راه كارگری در بیاورند.
با این نیت، دو سه روزی مانده به عزیمت، پدر، فرزندش را كه اكنون چوپان ماهری شده بود، از این شغل برداشت و او را پهلوی یك نفر از هم ولایتیهای خود كه كارگاه گیوهدوزی داشت، گذاشت تا مشغول شود و مزدی، هرچند اندك، دریافت كند. او پی برده بود گیوهدوزی برای فرزند نه سالهاش، كم دردسرتر و كم خطرتر از چوپانی است و احتمال میداد این كار برای او سود آورتر باشد و آینده سازتر.
پس، كارها را به انجام رساند، سهده را ترك كرد و راهی تهران شد.
چهارسال تمام گیوهدوزی كردم و تا اندازهای به فوت و فن این رشته كه از صنایع دستی به حساب میآید، آشنا شدم. روزانه چندین ساعت سوزن میزدم و گیوه میدوختم و سعی میكردم با ظرافت و دقت كارم را به انجام برسانم، مبادا استادكارم از كاری كه برای او انجام میدهم، راضی نباشد.
مدتها بر این منوال گذشت و با تلاش شبانهروزی، خودم هم به درجهی استادكاری در روستا رسیدم و تمام زیر و بم این شغل را یاد گرفتم و پس از آن، احساس كردم این شغل برای من كوچك است. آن را دوست ندارم و آنچنان كه شاید و باید، مرا ارضا نمیكند.
هر روزم شده بود مثل روز قبل و هر ساعتم مثل ساعت قبل. مطلب را با پدرم در میان گذاشتم. ایشان هم كه مرد منصفی بود، هم دلی كرد و سرانجام، برای من و نعمت كه برادر كوچك ترم بود، پیغام فرستاد تا به تهران برویم. پس، من و نعمت به همراه یكی از همسایههایمان به نام غلام ماهوش با یك تانكر نفتكش به تهران رفتیم تا همانجا بمانیم و زیر دست و بال پدر بچرخیم و خرج خودمان را در بیاوریم تا هم خیال او از بابت دوری ما آسوده شود و هم خدای ناكرده، در سنین نوجوانی كه ممكن بود با هر انحرافی از راه اصلیمان بهدر رویم، آلوده نشویم و بیراهه نرویم.
این سفر، چیزی حدود یك هفته طول كشید. یك هفتهای كه برای او در آن شرایط سنی، تجربهای تكرار نشدنی به حساب میآمد. یكی از دلایل طولانی شدن این سفر، باریك و خاكی بودن جادههای آن زمان بود كه سبب میشد كامیونها با سرعت كم تری حركت كنند و دیگری ناامنی جادهها كه رانندهها را وا میداشت در ساعات مشخصی از روز رفتوآمد كنند و بقیهی اوقات را درقهوه خانهها یا كافههای بین راه كه معمولاً امنتر بودند، استراحت كنند. مهمتر از همه، رانندهی تانكر نفت كشی كه آنها را با خود به تهران میبرد، به قم كه رسید، نیت كرد سه روز تمام، به قصد زیارت حرم حضرت معصومه؟عها؟، در همانجا بماند. این، چه فرصت مناسب و لذت بخشی بود برای محمدتقی نوجوان كه از آن به خوبی استفاده كند و آنچنان كه دلش میخواهد و توانش را دارد، با آسودگی خاطر به زیارت كردن بپردازد. پس رو به حرم گفت: االسلام علیك یا بنت فاطمة الزهرا...ب
این سفر چون با زیارت آغاز شده بود، نویدبخش موفقیتی شد كه محمدتقی در پی آن بود.
سرانجام، پس از یك هفتهای كه در مسیر جادهی اصفهان به تهران حركت كردیم و سه روزی را در قم ماندیم، به تهران رسیدیم و از این بابت خیلی خوشحال و شكرگزار بودم، زیرا پس از مدتها احساس میكردم به تكیهگاهی كه همیشه در زندگیام به آن احتیاج داشتهام، رسیدهام. تكیهگاهی كه زمانی با من بود و زمانی نبود. زمانی سرم را به شانههایش میگذاشتم و زمانی نه. گاهی صدایش را میشنیدم و گاهی نبود تا بشنوم. این تكیهگاه، پدرم بود.
پس از دیدار پدر، در آغوش پر از مهر و محبت او جای گرفت و غم كمبود پدر را كه مدتها بر زندگیاش در سهده سایهانداخته بود، از دل زدود و با بوییدن او و لمس كردن او و بوسیدن او، روزها، ماهها و سالهای دوری را به فراموشی سپرد.
علاوه برآن، در این حضور دو برادر بزرگتر خود را كه مدتها از آنها جدا بود و بخشی از زندگیاش را در غیاب آنها، سپری كرده بود، از نزدیك دید و توانست با آنها بنشیند، بگوید، بشنود و خاطرات خوش دوران كودكی را، یك بار دیگر مرور كند. آن سه فرصتی پیدا كردند تا با هم زندگی كردن را به یك دیگر بیاموزند.
پس از این دیدار، همراه پدر و برادرهایش در تهران ماندگار شد و به كارهای سادهای از قبیل پادویی و كارگری پرداخت.
من كه از نعمت سواد و مدرسه رفتن و بر میز و نیمكت كلاسهای درس تكیه زدن به دلیل ناتوانی مالی پدرم، محروم شده بودم، همراه او و برادرهایم در سه راه سیروس تهران و روبه روی گاراژ گیتی نورد آن زمان، در كاروان سرایی مستقر شدیم و زندگی كارگریمان را ادامه دادیم. این كاروان سرا تعدادی اتاق داشت كه صاحب آن، این اتاقها را به كارگران فصلی كه از شهرهای دور و نزدیك به تهران میآمدند، كرایه میداد و با آن درآمد، زندگیاش را میگذراند.
در یكی از این اتاقها،پدرم، من، برادرهایم و یكی دو نفر دیگر از اقواممان ساكن شده بودیم.
زندگی كارگری آنها، بسیار محقر بود. نه زیراندازی كه بر آن بنشینند و نه رواندازی كه با آن خودشان را از شر سرمای زمستانی محافظت كنند.
یكی دو سالی با ناگواری گذراندند. نه كاری و نه درآمدی. اگر اندكی به دست میآوردند، باید سر برج به صاحب كاروان سرا میپرداختند. این خطر وجود داشت كه آنها را از آن مكان بیرون بیاندازند.
در روزهای سرد زمستان كه كارهای ساختمانی و سنگتراشی و نصابی سنگ بیرونقتر از پیش میشد، مرحوم پدرم، برادرهایم و من، هر نفر، یا هر دو سه نفری، یك پارو روی دوشمان میگذاشتیم و در محلههای تهران آن روزگار و در كوچه پس كوچههای برف گرفته راه میافتادیم و فریاد میزدیم: ابرفیه!... برف پارو میكنیم!ب در ازای پارو كردن برف پشت بامها و حیاطها، دستمزدی میگرفتیم و به زخم زندگیمان میزدیم.
گاهی هم كه اوضاع و احوال كاسبی رو به راه میشد، آش گرمی میخریدیم و با اشتیاق میبلعیدیم و االهی شكرب ی میگفتیم.
روزهای گرم، كارِ كارگری و ساختمان سازی و سنگتراشی رونقی نسبی میگرفت، همراه پدرم به ساختمانهای در حال ساخت میرفتیم و سنگهای ساختمانی نصب میكردیم. معمولاً وظیفهی حمل و نقل چكشها و قلمهای سنگتراشی با من بود و دم دست پدرم، پادویی میكردم. هنوز كار آزموده نشده بودم و برای او هم نمیصرفید كارگری را غیر از من دم دست داشته باشد. به ناچار، با من كنار میآمد.
در این یكی دوسال، روزهایی هم پیش میآمد كه در كاروانسرا میماندم و برای شام، نان و پنیر و انگوری رو به راه میكردم یا كوزهها را پر آب میكردم یا چای دم میكردم یا ظرف میشستم.
دو، سال بر این منوال گذشت و در این مدت، انواع كارهای كارگری را كه به او محول میكردند، تجربه كرد. روز به روز، وضع مالی آنها، بدتر میشد كه بیارتباط با بدتر شدن اوضاع اقتصادی مملكت نبود. سرانجام، محمد تقی را دوباره به سهده اصفهان برگرداندند و پدر و برادرهایش در تهران ماندند.
در بازگشت به زادگاهم، نزد اوس قدیرعلی سنگتراش رفتم و با پادویی كارم را آغاز كردم تا فوت و فن سنگتراشی را بیشتر بیاموزم. در مدتی كه پیش اوس قدیرعلی بودم، بیاغراق، سختترین و پر دردسرترین دوران كارگریام را میگذراندم. در آن روزها، شاید فقط از بردگان رومی میشد اینقدر كار كشید و به آنها امر و نهی كرد. باور كنید صبح كه از خواب بیدار میشدم، مثل همان بردههای رومی چندین مرتبه سر بالایی كوه را بالا میرفتم و سراشیبی آن را پایین میآمدم تا بتوانم خرده فرمایشهای اوس قدیرعلی را انجام بدهم.
گاهی وقتها كه به پشت سرم نگاه میكنم و آن روزهای سخت كاری را به یاد میآورم، تسمه از گردهام كشیده میشود. مگر من چه دندهای داشتهام كه توانستهام آن همه سختی و مرارت كاری را تحمل كنم؟
یك سال آزگار، با شرایط سخت، برای اوس قدیرعلی سنگتراش جان كند و پادویی كرد. یك سالی كه برای او بهاندازهی یك قرن طول كشید و سرانجام...
شب تیرهی كاری من هم سر آمد و شرایطی فراهم شد تا دوباره راهی تهران شوم و به همان شغلی كه داشتم، بپردازم؛ سنگتراشی.
باور كنید، امروز كه من به آن گذشتهی از دست رفته نگاه میكنم، میبینم پادویی كردن برای مرحوم پدر و برادرهایم، در مقایسه با پادویی كردن برای مرحوم اوس قدیرعلی سنگتراش، مثل پادشاهی است در برابر بردگی!
خدا را شكر، من دوران بردگیام را هر جور بود، با موفقیت به انتها رساندم.