اعظم خانم وقتي داشت گلهاي حياط را آب ميداد، ريههايش را از هواي بهاري پُر كرد. آبپاش را كناري گذاشت و زير سايهي درختی نشست و چشمي چرخاند. حياط بزرگ خانه پر بود از گل و گياه. ياد روزهاي اول زندگي با محمدتقی افتاد؛ وقتي با او در يكي از اتاقهاي خانهي پدرياش زندگي ميكرد. وسايل خانهشان يك فرش بود و يك علاالدين كه هم اجاق گازشان بود و هم بخاريشان، اما حالا آنها يكي از بهترين خانههاي ويلايي تهران را داشتند و به لطف خدا و تلاشهاي محمدتقي ثروتمند شده بودند.
ياد روزهايي افتاد كه محمدتقي با او درد دل ميكرد و ميگفت: «اگر روزي دستمان به دهنمان رسيد، اموالم را صرف كارهای خير خواهم كرد». شوهرش را صدا زد تا ساعتي باهم صحبت كنند. اعظم خانم، سالهاي گذشتهشان را به ياد آورد و هر لحظه كه از صحبتشان ميگذشت، دل محمدتقي بیشتر آشوب ميشد. ياد روزهاي سخت كارگري افتاد؛ روزهايي كه حصيرهاي رها شده در ميدان ميوه و ترهبار میدان مولوی، فرش زير پايشان بود. بسياري از وعدههاي غذايشان را نان سنگك خالي تشكيل ميداد تا اينكه با تلاش بسيار، درايت، تيزهوشي و ارثيهاي كه به همسرش رسيده بود، خود را بالا كشيد.
در تمام آن سالها پدرش ـ عبدالرحمان ـ به او درس زندگي ميداد و مهمترين درسي كه محمدتقي از پدرش گرفت، كمك به همنوعان بود. عبدالرحمان، هميشه به پسرانش سفارش ميكرد كه اگر روزي به مال دنيا دست يافتند، از دستگيري افراد محروم و فقیر كوتاهي نكنند؛ چون همه چيز براي همه كس است. سفارش ديگر او حضور در عرصهي مدرسهسازي بود.
محمدتقي كه عمري را در كار ساختمان و بنايي گذرانده بود، خوب ميدانست كه ساخت يك مدرسه، خرج زیادی دارد. اين موضوع را با اعظم خانم در ميان گذاشت و همسرش بدون اينكه نگراني خاصي در صدايش وجود داشته باشد، بيدرنگ پاسخ داد: «حتي اگر شده تمام زندگيمان را خرج كني، مدرسه بساز.»
اين صلابت به محمدتقي قوت قلب سرشاري داد؛ اما وقتي تصميمش را نزد دوستان و نزديكانش مطرح كرد، سيل پيشنهادهای مختلف به سراغش آمد. يكي ميگفت: «براي افراد فاميلت خانه بخر». ديگری ميگفت: «به نيازمندان وام بلاعوض بده». آن يكي ساخت بيمارستان و ديگري احداث پل را مناسبتر ميديد. يك دوست هم با تحكم ميگفت: «به مالت آتش نزن!»
محمدتقي مجموع پيشنهادها را به همسرش منتقل كرد و او بيدرنگ گفت: «وصيت پدرت را اجرا كن.»
چند روز بيشتر نگذشته بود كه محمدتقي داورپناه با سازمان نوسازي مدارس تماس گرفت تا آمادگياش براي ساخت يك مدرسه اعلام كند. تلفن او را به اتاق رئيس سازمان وصل كردند. وقتي صداي گرم حبيبالله بوربور را شنيد كه ميگفت آماده است به ديدار وي برود، از تواضع رئيس يك سازمان بزرگ و معاون وزير آموزش و پرورش به وجد آمد. همین رفتار سبب شد تا مصممتر شود.
در يك مهماني بوربور را ملاقات كرد و از تصميمش گفت. از او خواست تا مدرسه را در سهده، زادگاه پدرياش ـ كه حالا آن را خمينيشهر مينامند ـ بسازد تا نام عبدالرحمان داورپناه را زنده نگه دارد.
ترتيب تمام كارها داده شد. مدرسهاي مجهز براي دختران مقطع راهنمايي در خمينيشهر به نام مرحوم عبدالرحمان داورپناه ساخته شد.
محمدتقي داورپناه در مراسم افتتاح، يك ميهمان ويژه داشت. مهندس بوربور به مراسم آمده بود تا اقدام اين خيّر مدرسهساز را ارج نهد. مسئولان محلي، از آموزش و پرورش تا فرماندار و شهردار و ... جمع زيادي از اهالي محل هم در اين مراسم بودند.
محمدتقي داورپناه به اطراف نگاهي انداخت. زير لب از اين استقبال گرم و صميمي تشكر كرد، اما در دلش از اينكه رضايت پدر و مادر مرحومش را جلب كرده خوشحال بود و چه كسي نميداند كه كسب رضايت والدين يعني جلب رضايت خداوند؟
حالا او يك خيّر مدرسهساز بود و از اينكه كار خيرش تنها به يك شخص يا عدهي محدودي نميرسيد، خوشحال بود. او مالش را صرف كاري كرده بود كه تمام جامعه از دارا و ندار از آن بهرهمند شوند. نگاهي به سر در مدرسه انداخت كه مزيّن به نام پدرش بود و از آن فاصلهي دور به همسرش آفرين گفت.