داستان هشتم | وطنم ایران

مرز «مهران» از هميشه شلوغ‌تر بود. خبر اختلاف مرزی عراقي‌ها با ايران باعث شده تا مرزداران عرب رفتار مناسبي نداشته باشند و عبور از مرز به خاك ايران براي زائران كربلا به كندي صورت بگیرد.

مرتضي گفت: «ما كه قمقمه‌هاي آبمون پيشمونه. بچه‌هاي امام حسين (ع) چی کشیدن توی این گرما؟»

عباس جرعه‌ای آب نوشید و گفت: «سلام بر حسین (ع)». «نعمت» دستمالي از برادرش ـ محمدتقي ـ گرفت و گفت: «اين از دركِ ما خارجه. امام حسين (ع) قربونش برم به خاطر هدفش همه‌ي سختي‌ها رو به جون خريد و اسلام رو نجات داد».

محمدتقي با دقت به همه‌ي صحبت‌ها گوش مي‌داد. به تبعيت از «نعمت» عرقِ صورتش را پاك كرد و منتظر ماند تا مرز باز شود و به ايران برگردند.

در مسير بازگشت به تهران، سوار بر اتوبوس بنز 320 تعاونی 10 بودند و محمدتقي هنوز به صحبت‌هاي همسفرانش در مرز فكر مي‌كرد. با خود انديشيد حتماً هدف امام حسين (ع) و يارانش خيلي بزرگ بود كه از جانشان گذشتند، به اسارت برده شدند و بیش‌ترین ظلم‌ها را ديدند.

محمدتقي در دلش تمام آن‌هايي را كه به خاطر هدف مقدس‌شان سختي‌ها و رنج‌ها را به جان مي‌خرند، تحسين كرد و براي چندمين بار در چند روز گذشته، شيريني لذت خواندن نماز پشت بزرگ‌ترين مرجع تقليد دوران در نجف را در دهانش مزمزه كرد و امامش را ستود.

باز هم به آن نماز جماعت باشكوه فكر كرد. با دوستانش در نجف بودند که شنيدند امام خميني نماز جماعت می‌خواند. هنگام نماز ظهر به صفوف پرشمار نمازگزاران رسيدند. از علماي بزرگ و شيعه‌هاي مؤمن و نامدار، افراد زيادي بودند. صداي مؤذن كه از مناره‌ها بلند شد، صف‌ها نظم گرفتند و محمدتقي همراه با «نعمت» و «مرتضي» و «عباس» براي نخستين بار به امام خميني اقتدا كردند. «نعمت» مي‌گفت كه امام خميني هم مانند جد بزرگوارش، براي هدف مقدسش كه همان زنده نگه داشتن اسلام است، سختي‌ها را به جان مي‌خرد.

بزرگواري و از جان‌گذشتگي امام خميني تمام مسير كرمانشاه تا تهران، ذهن محمدتقي را به خود مشغول كرده بود. وقتي به تهران رسيد، آتش انقلاب هم در حال شعله گرفتن بود. محمدتقي به ذهنش رجوع کرد و با یادآوری روزهای گرم تابستان 32 به مقایسه‌ی مبارزه جوانان هر دو دوره پرداخت.

او ديده بود كه در سبزه‌ميدان عكس‌هاي «مصدق» به بالاترين قيمت به فروش مي‌رسند. مردم مصمم بودند تا با اتكا به برنامه‌هاي نخست‌وزيرشان استبداد شاه را كنار بگذارند، اما تنها يك ساعت پس از حمله‌ی چماقداران، جوانان مبارز هدفشان را فراموش كردند. محمدتقی هرجا را كه مي‌ديد، عكس و پوستري از مصدق بود كه در آتش مي‌سوخت، اما نه، انقلاب اسلامي با هيچ جرياني قابل قياس نيست. جوانان اين سرزمين جلوي گلوله‌هاي توپ و تانك مي‌ايستند تا به رهبري مقتداي روحاني خود، شاه را كنار بگذارند و حكومت اسلامي مبتني بر آموزه‌هاي اصلي قرآن را برقرار كنند.

اين جوانان هدفشان را مقدس مي‌دانستند و براي تحقق آن حتي جانشان را مي‌دادند. مانند آن چند جوان كه در حاشيه‌ي خيابان فرح (سهروردي) آرميده بودند و محمدتقي مي‌ديد كه به خونشان غلطيده‌اند و خوب مي‌دانست منزلگاه راهي را كه در آن گام گذاشته‌اند، شهادت است؛ درست مثل آن جمعيت بي‌شمار كه در ميدان ژاله سينه‌هايشان را مقابل گلوله‌هاي گارد شاهنشاهي سپر كردند تا فداي آرمان ملتي شوند كه زير بار ظلم و ستم ماندن را برنمي‌تابند و مانند امام حسين (ع) فرياد مي‌زدند: «هيهات من‌الذله.»

محمدتقي غرق در اين افكار، اطمينان داشت كه به زودي خورشيد سعادت بر آسمان ايران خواهد تابيد و خون جوانان اين مرز و بوم به بار خواهد نشست و روزي جمهوري اسلامي در اين كشور حاكم خواهد شد.

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش