خدا بيامرزد مش نصرالله را! سرش را كه زمين گذاشت، پشتش خيرات بود و حسنات. كمترين چيزي كه از ندارترين آدمها برميآمد، صلوات بود و «حمد» و «قل هوالله» كه نثار روحش ميكردند و چه کسي است كه نداند همين يک سورهي «حمد» و سه بار خواندن «قل هوالله» در عالم برزخ چقدر به کار مرده میآید؟
مش نصرالله كه مُرد، حساب و كتابش را با همه صاف كرده بود. يك وصيتنامه هم نوشته بود كه همه بايد به آن عمل ميكردند. در اين وصيتنامه بچههایش را به نيكي سفارش كرده بود.
اعظم، تازه با شوهرش محمدتقي داورپناه ازدواج کرده بود که خبر دادند، پدرش مش نصرالله چشمهایش را به روی دنيا بسته است. دلتنگيهاي مادر و برادرهایش را که میديد، خودش را جمع میکرد و برای آنها قوت قلب و سنگ صبور میشد. از سهمالارثی كه به او رسيده بود، در خانهی پدری شد صاحب دو اتاق تو در تو و يک آشپزخانه. اثاثيه و باروبنهاي كه داشتند را در همین دو اتاق چیدند و حالا اعظم كنار خانوادهاش سعی میکرد تا نبود پدر را تا حدي براي خواهرها و برادرهايش قابل تحمل كند.
از آن به بعد بود که هر روز غروب، وقتي محمدتقي از سنگتراشياش در ميدان شوش به خانه ميرسيد، اعظم به استقبالش ميرفت و قصههاي آن روز خانه پدري را تعريف ميكرد.
روزها گذشت و ماهها سر رسيد. بعد از يكي ـ دو سال پسرهای مش نصرالله تصميم گرفتند خانه پدريشان را ـ كه ديگر فرسوده شده بود ـ بفروشند و سهم هركس از اعضاي خانواده را بدهند. كار كه به اينجا رسيد، محمدتقي خانهاي در دروازه شمیران اجاره كرد. حالا ديگر او درآمدي داشت و دستش به دهانش ميرسيد. از میراث پدر، سهم اعظم 5 هزار تومان بود كه همه را به شوهرش داد؛ اما برای این کار شرط گذاشت.
شرطش اين بود كه اگر اين پول بركتي پيدا كند، امانتي از طرف خداوند محسوبش کند و امانت را به صاحب اصلیاش برگرداند. محمدتقي وقتي اين شرط را شنيد، ياد حرفهاي پدرش افتاد كه هميشه به پسرهایش ميگفت: «اگر روزي وضع ماليتان خوب شد، تا ميتوانيد به افراد محروم كمك كنيد و چه خوب كه كمكتان طوري باشد كه به همه به طور يكسان برسد.» بعد ياد روزهاي كارگري با پدرش افتاد كه اوس رحمان سنگكار مدام تكرار ميكرد: «همه چيز مال همه است. همهي خوشيها و ناخوشیها.»
محمدتقی شرط همسرش را قبول كرد و در ميدان شوش كارگاه سنگتراشي راه انداخت.
حدس اعظم درست بود. خدا كه صاحب مال بود، به رزق و روزي و كار و كاسبي محمدتقي بركت بسياری داد. محمدتقی و اعظم اين بركت را امتحان الهي دانستند و هر دو منتظر روزي بودند تا از اين امتحان سربلند خارج شوند. بركت دارايي محمدتقي تا آنجا بود كه او كارخانهي سنگبري «زاگرس» را راهاندازي كرد. كارگران زيادي در كارخانهي او کار میکردند و زندگیشان را از این راه میگذراندند. تعدادي از بستگانش از «سهده» اصفهان به تهران آمدند و در كارخانهاش مشغول به كار شدند. روزها در كارخانه كارگري ميكردند و شبها را در خانهاي متعلق به صاحب کارشان، محمدتقی داورپناه در خيابان سهروردي به صبح میرساندند.
محمدتقي كه حالا سخنش به خاطر موفقيتهاي كاري و مالي، نقل محافل دوستان بود، پيش خودش ميگفت: «اي كاش عمه شاهبیگم زنده بود و ميديد كه دردانهاش از فلاكت خارج شده و خيرش به اطرافيانش ميرسد. کاش پدرش زنده بود و خدا را شكر ميكرد كه در سالهاي آخر عمر، ثمرهي زندگي ساده و سخت، اما پرغرور و سالمش را ميديد و موفقيتهاي مالي و كاري پسرانش را ميستود و باز گوشزد ميكرد: «همه چيز مال همه است.»
در فكر گسترش كار بود كه خدا همه چيز را براي او جفت و جور كرد و وسيلهاي سر راهش قرار داد تا اين بندهي خيرخواهش را به عرش برساند. محمدتقي برحسب تصادف همسايهي مهندس «اصلاني» از دوستان قديمياش شد. اصلاني كه خلق و خوي رفيق اصفهانياش را خوب ميشناخت، به او پيشنهاد داد كه سنگهاي يك پروژهي عمراني بزرگ را تأمين كند. محمدتقي اين پيشنهاد را پذيرفت و به اتفاق هم به سازمان عمران كيش رفتند. شخصي به نام «منصف» كه از قضا خواهرزادهي وزير دربار هم بود، مسئوليت اين سازمان را به عهده داشت. او ناباورانه قيمت متعادل و تضمين كيفيت مصالح ارایه شده را از محمدتقي شنيد. همین مرد، دغلكاريهاي فراوان و منفعتطلبيهاي بسياری در دربار پهلوي ديده بود و به همه چيز مشكوك بود. بستههاي داده شده از طرف شركت سنگ زاگرس متعلق به محمدتقي داورپناه را شخصاً بازرسي و بررسي كرد و وقتي ديد همه چيز صادقانه است، به همكاري با محمدتقی ادامه داد و او، دانهدانهي سنگهاي به كار رفته در مرواريد خليج فارس، يعني جزيرهي كيش را تأمين كرد و البته سود سرشاري عايد او و كاركنانش شد.