داستان پنجم | دختر نجیب مش نصرالله

خانه‌ي اجاره‌‌اي ميدان شوش، براي مستأجران اتاق‌هايش آب اگر نداشت، براي محمدتقي نان داشت. در اتاق صاحبخانه، نام معصوم‌ترين دختر را «اعظم» گذاشته بودند. پدر این دختر، «مش نصرالله» آدم زحمتكشي بود. در کار بافندگی پتو بود و پتوهای ژاندارمری را می‌بافت. دسترنج خودش و سهم‌الارثي كه از پدرش برایش مانده بود را داد به اين خانه و به رسم آن روزهاي تهران، اتاق‌هایش را گذاشت براي اجاره.

خانه در ميدان شوش ساخته شده بود. در چوبي‌اش را كه باز مي‌كردي و از سه پله‌ی سنگي پايين مي‌رفتي، حياطي گرد مي‌ديدي با اتاق‌هاي تو در توی اطرافش و حوضی كوچك با كاشي‌هاي آبي در وسط حياط و یک شير آب در كنار آن.

روزها در اين خانه مردي حضور نداشت. همه پي يك لقمه نان حلال مي‌رفتند و دور، ‌دورِ زن‌ها بود تا وقت شستن لباس‌هاي چرك و ظرف‌هاي غذاي از ديشب مانده، روياهايشان را نقاشي كنند و به هم تحويل دهند!

توي همين صحبت‌ها بود كه از آرزوهايشان براي دامادي پسرها و برادرهايشان مي‌گفتند و از دختري كه در نظرشان بود،  تعریف می‌کردند. شايد خيلي‌هايشان دوست داشتند اسم اعظم را به زبان بياورند، اما آن‌ها کجا و دختر مش نصرالله با آن خانه‌ي بزرگش كجا؟

كسي جرأت نمي‌كرد تا حرف دلش را بگويد. حرف دل بيش‌ترشان اين بود كه ما اعظم، نجيب‌ترين دختر اين خانه را براي پسرمان در نظر گرفته‌ايم. اعظم، اما بي‌توجه به نگاه معنی‌دار همسايه‌ها، خودش هم حرفي ته دلش بود. او مي‌خواست مرد خانه‌اش، مرد باشد و اهل كسب و كار. بعضي شب‌ها از اينكه او را به مردي شوهر بدهند كه در وجودش بيش از جوانمردي، نامردي باشد، مي‌ترسيد و دلش مي‌گرفت. زمانه هم آنطور نبود كه خواسته‌اش در ازدواج را به زبان بياورد كه اگر اين كار را مي‌كرد، يعني چشم‌دريده و گیس بریده است.

فقط گاهي با دخترهاي همسن و سالش، وقتي كه كنار پنج‌دري خانه‌شان براي آينده‌ی نامعلوم نقشه مي‌كشيدند،‌ از روياهايش مي‌گفت و شايد همين گفته‌هاي او به گوش‌ ديگر همسايه‌ها رسيده بود و آن‌ها مردي در بساط نداشتند که جوانمرد باشد و به خواستگاري اعظم بفرستند.

لابه‌لای همين حرف‌ها بود كه بزرگ‌ترهاي باتجربه‌ي خانه، مزه‌ي دهان اعظم را فهميدند و در پچ‌پچ‌ها و حرف‌های در گوشي‌ مي‌گفتند: «بايد اوس رحمان واسه يكي از پسراش بره خواستگاري اعظم.»

اوس رحمان، مستأجر يكي از اتاق‌ها، مرد سرد و گرم چشيده‌ي روزگار بود. همه او را به خوبي و بزرگي مي‌شناختند. عزت و احترامش از محترم‌ترين افراد محل بيش‌تر اگر نبود، کم‌تر هم نبود. اهالي محل و ساكنان خانه‌ي مش نصرالله، سلام عليك و معاشرت با او را دليلي بر بزرگي و عزت و احترام خود مي‌دانستند. تا اينكه اين مرد آگاه و دانا مي‌ديد كه حالا وقت زن گرفتن محمدتقي شده است.

يك شب، وقتي همراه با پسرش از سر كار به خانه برگشته بود، بعد از خوردن يك شام معمولي و نوشيدن چاي، رو به محمدتقی كرد و گفت:‌ «باس برات آستين بالا بزنم. وقت زن گرفتنت شده»

تقي با شنيدن اين جمله خجالت کشید. سرش را زير انداخت و در دلش گفت: «يعني بابا كي رو در نظر گرفته؟» به خاطر سادگي و تربيت درستي كه داشت، چشمش به هيچ دختري نيفتاده بود. هیچ وقت به اين موضوع فكر نكرده بود و در یک آن تمام آينده‌اش را گنگ می‌ديد. لحظه‌اي دلش لرزيد كه پدرش چه كسي را براي ازدواج در نظر گرفته است؟ آيا بر و رويي دارد؟ آيا اهل زندگي است؟ آيا حامي روزهاي سخت زندگي او خواهد بود؟ سئوال‌هاي بي‌شماري از مقابل چشمانش رژه مي‌رفتند، تا اينكه دلش قرص شد.

محمدتقي كسي را داناتر و آگاه‌تر از پدرش نمي‌شناخت. پس دختري كه براي او در نظر گرفته بود، حتماً داراي كمالات زيادي است. غرق در اين افكار بود كه اوس رحمان گفت: «يه مدته دختر مش نصرالله رو زیر نظر دارم. دختر خوب و نجيبيه. موافقي بريم خواستگاري؟»

تقي چيزي نگفت.

سكوت علامت رضاست. محمدتقي در اين فكر بود كه چرا تا حالا دختر مش نصرالله را نديده است. پيش خودش گفت: «حتماً دختر خوبيه كه پدرم او را عروس خودش خواهد كرد.»

چند روز بيش‌تر طول نكشيد كه اوس رحمان و محمدتقي مرتب‌ترين لباسشان را به تن كردند، كله قندي برداشتند و به خانه صاحبخانه رفتند. سلام و عليك‌ها که تمام شد، اوس رحمان در تعريف از پسرش كم نگذاشت. اعظم از اتاق بغلي، زيرچشمي هم محمدتقي را مي‌پاييد و هم به صحبت‌هاي اوس رحمان گوش مي‌داد. وقتي شنيد كه محمدتقي از بچگي روي پاي خودش بوده و با همت بزرگ شده، اهل كار و با تنبلي بيگانه است، قند در دلش آب شد. حالا او جوان اصفهاني خوش‌قد و بالايي را مي‌ديد كه بي‌ترديد به او جواب مثبت خواهد داد.

دوران نامزدي‌شان كمي طول كشيد تا محمدتقي بتواند پولي پس‌انداز و با آن بتواند اتاقي اجاره کند. مش نصرالله هم چند تكه اثاث خانه به عنوان جهيزيه جمع و جور كرد. حالا همه به فكر برگزاري مراسم ساده‌ی عروسي محمدتقي و اعظم بودند. پدر و مادر عروس ميهمانان را دعوت مي‌كردند و اوس رحمان هم چند تن از بستگانش در تهران را وعده گرفته بود. محمدتقي هم سوار بر یکی از اتوبوس‌های «گيتي‌نورد» گاراژ مولوي به سمت اصفهان رفت تا عمه‌اش ـ شاه‌بیگم ـ را كه در نبود مادرش براي او مادري كرده بود، با خود به تهران بياورد. «خدیجه» خواهرش هم در سه‌ده چشم به راه محمدتقی بود تا با او به تهران و مراسم عروسی برادرش برود. در اين جشن بود که اوس رحمان با خواهرها و بچه‌هایش به آرزویشان يعني ديدن محمدتقي در لباس دامادي دست يافتند.

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش