در مسيري كه به مدرسهي راهنمايي خانم كريمي ميرفتند، حاجي آقا قبراق و سرحال بود. به مدرسهي خانم كريمي كه رسيدند، كسي به استقبال شان نيامد. نه گوسفندي براي قرباني كردن آماده كرده بودند و نه دخترها در حياط مدرسه حضور داشتند كه شعاري به افتخار ورود او سر بدهند. حتي پلاكاردي هم به ديوارهاي مدرسه آويخته نشده بود. اگر تعداد اندكي از دانش آموزان، در حياط مدرسه در پي هم ديگر نمي دويدند و بازي نمي كردند، كسي نمي دانست كه اين مدرسه اصلاً دانش آموزي دارد يا نه.آقاي داورپناه وارد حياط مدرسه شد. به ميانههاي حياط كه رسيد، دانش آموزان متوجه حضور او شدند. لحظهاي از بازي كردن شان دست كشيدند. او را نگاه كردند، نشناختند و... به بازي كردن شان ادامه دادند. آقاي داورپناه ايستاد و ساختمان نوساز مدرسه را برانداز كرد. همه چيز تميز و مرتب بود. به نظر نمي آمد دو، سه سالي از افتتاح اين مدرسه، به دست خودش گذشته باشد. انگار كه مدرسه را هنوز افتتاح نكرده بودند. بر روي تابلوي كاشي كاري شده سردر ساختمان نوشته بودند: مدرسهي راهنمايي دخترانهي محمد تقي داورپناه 02 پس، درست آمده بود. حاجي آقا يكي از دختران دانش آموز را كه از كنارش ميدويد، صدا زد و از او پرسيد: امروز مدرسه تعطيله؟
دخترك جواب داد: نه!
پرسيد: پس اين جا چرا اين قدر سوت و كوره؟
دخترك جواب داد: بچهها سر كلاس هستن. دارن درس ميخونن!
پرسيد: خوب، شماها چرا سر كلاس نرفتين؟
دخترك جواب داد: الآن زنگ ورزشمونه، ورزش داريم...
خانم معلم ورزش، با تعدادي توپ واليبال از پلكان پايين آمد. دختران دانش آموز به سمت او دويدند. دخترك، با ديدن توپهايي كه خانم معلم ورزش بغل كرده بود، رو به آقاي داورپناه گفت: اببخشيد.ب و بي اين كه منتظر جوابي از جانب او بماند، به جمع دختران دانش آموزي پيوست كه قرار بود توپها بين آنها تقسيم بشود تا بازي كنند. آقاي داورپناه، از پلكان بالا رفت و به ورودي ساختمان رسيد. مستخدم كه پشت شيشهي در ورودي، مراقب رفتار او بود، از جا برخاست:
ـ سلام عليكم!
ـ سلام عليكم پدرجان! خانم كريمي اومدن؟
مستخدم كه از آقاي داورپناه چند سالي جوانتر بود. جواب داد: بله! تشريف دارند!... جنابعالي؟ و طوري ايستاد كه مانع ورود آنها بشود.
آقاي داورپناه گفت: بهشون بگيد... يه خدمت گزار جديد... براي خدمت به بچهها! و... لبخند زد.
مستخدم، با تعجب او را برانداز كرد. تا به حال، خدمت گزار شيك پوش كراواتي كه بوي ادكلنش از چند قدمي به مشام ميرسد، نديده بود. شك كرد و پرسيد:
شما، آقاي؟...
آقاي داورپناه جواب داد:ممكنه اسمم براشون آشنا نباشه! اگر ببينن، ميشناسن!
مستخدم گفت: همين جا تشريف داشته باشيد، الآن ميام خدمت تون!
در فاصلهاي كه مستخدم نبود، حاجي آقا از ذهنش گذشت: مديريتش عالي است. كسي رو همين جوري تو دفتر كارش راه نمي ده!
چند لحظه بعد، خانم كريمي، همراه مستخدم آمد. چالاك، ريز نقش و سرزنده. به محض ديدن آقاي داورپناه، او را شناخت و با خوشرويي، به مستخدم گفت: ايشون كه آقاي داورپناه هستن. خيّر مدرسه ساز... مستخدم گفت: سلام عليكم.
آقاي داورپناه گفت: عليكم السلام. و با او دست داد و گفت: معذرت ميخوام خودمو معرفي نكردم. ميخواستم ببينم خانم مدير، گاه گاهي تابلوي سردر مدرسه رو نگاه ميكنه تا اسم منو به ياد بياره؟
مستخدم گفت: شما بايد منو ببخشيد حاجي آقا! من فقط وظيفه ام رو انجام دادم!... جسارتي نباشه!
خانم كريمي و آقاي داورپناه به سمت اتاق خانم مدير رفتند و مستخدم، دوباره، بر صندلي اش نشست و از پشت شيشهي ورودي ساختمان، به مراقبت از ورودي حياط مدرسه و دختران دانش آموزي پرداخت كه در چند گروه كوچك تحت تعليم معلم ورزش شان توپ بازي ميكردند تا عمر گران بهاي شان در اين ساعت شيرين درسي به بطالت نگذرد و فوت و فن بازيهاي جمعي را بهتر بياموزند.
دفتر كار خانم كريمي با سليقه و نظم خاصي چيده شده بود. هر چيز به جاي خود، بر ميز كارش، علاوه بر وسايل تحرير و تلفن، گلداني بود با چند شاخه گل تازه درون آن و در كنار آن، تابلوي كوچك فلزي، با اين مضمون: مدير نسرين كريمي... با حضور آقاي داورپناه، خانم كريمي به خود اجازه نداد در جايگاه اصلي اش، صندلي مديريت بنشيند و اصرار حاجي آقا هم، افاقهاي نكرد. غير از آنها، چند نفر ديگر از همكاران اداري، درون اتاق مديريت حضور داشتند كه از ميان شان، چهرهي آقاي اصغر علي جاني براي آقاي داورپناه كاملاً شناخته شده بود. آقاي علي جاني، معاون آموزش و پرورش خميني شهر پس از روبوسي با آقاي داورپناه او را به ساير همكارانش معرفي كرد و از علايق او به مدرسه سازي، شمهاي براي شان گفت. در فاصلهاي كه چاي و شيريني بياورند و از ميهمانان پذيرايي كنند، خانم مدير و خانم ناظم، با يك ديگر و به آرامي، مشاورهاي كردند و سرانجام، خانم ناظم از ميهمانان اجازه خواست و از اتاق مديريت خارج شد.
گفت وگوهاي دوستانه بين حاضران درگرفت و سرانجام پس از مدت كوتاهي صداي شعار دختران دانش آموز، از حياط مدرسه به گوش رسيد كه: صل علي محمد، مدرسهساز خوش آمد... صل علي محمد، مدرسهساز خوش آمد... صل علي محمد، مدرسهساز خوش آمد... آقاي داورپناه تازه فهميد كه آن مشاورههاي در گوشي خانم مدير و خانم ناظم، به چه منظوري بوده است. تجليل آن هم بعد از گذشت دو، سه سال از افتتاح مدرسه.
اشك شوق، در چشمهاي آقاي داورپناه درخشيد و به دعوت خانم كريمي و آقاي علي جاني، براي تشكر از ابراز قدرداني دانش آموزان و ديدار با آنها به ميان شان رفت. با ديدن او، دانش آموزان دست زدند، فرياد كشيدند و شعار سر دادند: دسته گل محمدي، به مدرسه خوش آمدي...! دسته گل محمدي، به مدرسه خوش آمدي... و... گفت وگوهاي دوستانه بين او و دانش آموزان سر گرفت:
ـ شما كلاس چندمي؟
ـ سوم... سوم راهنمايي.
ـ سالهاي قبل هم اين جا درس ميخوندي؟
ـ بله از اولين روز افتتاح مدرسه.
ـ خب، بزرگ بشي، ميخواي چه كاره بشي؟
ـ هر كاري كه مردم و مملكت به اون احتياج داشته باشند!
ـ موفق باشي دخترم!... شما... شما كلاس چندمي؟
ـ اول راهنمايي.
ـ شما دورهي ابتدايي رو كجا درس ميخوندي؟
ـ دبستان دخترانهي محمد تقي داورپناه و همسر.
ـ خدا حفظت كنه... شما كلاس چندمي دختر خانم؟
ـ اول راهنمايي.
ـ شما دورهي ابتدايي رو كجا درس ميخوندي؟
ـ دبستان محمد تقي داورپناه و همسر.
ـ خب. شما با ايشون هم مدرسهاي بودي؟
ـ نخير... مدرسهي اينا يه محلهي ديگه س و مدرسهي ما، يه محلهي ديگه.
ـ مگه اين طرفها، چندتا مدرسهي محمد تقي داورپناه و همسر وجود داره؟
ـ من نمي دونم. اما همه ميگن تعداد شون خيلي زياده!
ـ شما تا به حال محمد تقي داورپناه رو ديدي؟... اونو ميشناسي؟...
دخترك سرخ شد و گفت: اخب، شمايين ديگه...ب
بغض، راه گلوي آقاي داورپناه را بست. لبها و چانه اش لرزيد و ديگر، نتوانست كلامي بر زبان بياورد. خانم كريمي حالت او را احساس كرد و براي اين كه فضاي موجود را تغيير دهد، با صداي شادمانه اش گفت: ابچهها! به افتخار آقاي داورپناه...ب خودش و ديگران دست زدند و هورا كشيدند و بعد از آن، دانش آموزان، شعار سردادند: دسته گل محمدي، به باغ ما خوش آمدي... دسته گل محمدي، به باغ ما خوش آمدي...
خانم ناظم، بعد از ده دقيقهاي كه از حضور دختران دانش آموز در حياط مدرسه ميگذشت، ضمن تشكر، از آنها خواهش كرد به كلاسهاي شان بروند و جلسات درس شان را پي گيري كنند.
دخترها، در چشم به هم زدني، حياط مدسه را ترك كردند و دوباره، حياط به همان صورتي در آمد كه حاجي آقا دقايقي پيش به آن وارد شده بود. خانم كريمي، براي اين كه مزاحم ورزش دانش آموزان نشود، همراه ديگراني كه در حياط حضور داشتند، قدم زنان به سمت دفتر كارش راه افتادند. آقاي داورپناه گفت: دست شما درد نكند، خانم كريمي. منو شرمنده كرديد. خانم كريمي جواب داد: اختيار داريد حاجي آقا! شما بيشتر از اينها به گردن نظام آموزش و پرورش مملكت منت دارين، آقاي علي جاني گفت: آدمهايي مثل شما، نه تنها براي ملت ما، كه براي مردم كشورهاي دنيا، نمونههاي با ارزشي هستند كه بايد قدر اونهارو دونست. خانم كريمي ترجيح داد فضاي تعارفات معمولي را بشكند و به مسايل اساسي تري كه در جهت بهبود فضاي آموزشي مدرسه تأثيرگذار بود، بپردازد. پس، هنگامي كه بر يكي از صندليهاي دفتر كارش نشست، گفت: حاجي آقا! بالآخره بعد از دو، سه سال، نمي خواين كسريهاي مدرسه رو بشناسين؟
آقاي داورپناه كه تيز هوشي، مديريت و صراحت گفتار خانم كريمي را ميشناخت و ميدانست اين جمله چه هزينهي هنگفتي را براي او در پي خواهد داشت، وانمود كرد كه حرف خانم كريمي را نشنيده است و رو به آقاي علي جاني، خاطرهاي را بازگو كرد: اعرض كنم حضور شما، در يكي از سفرهاي كاريام به دوبي، يكي از سرمايه دارهاي عرب، از من پرسيد: داورپناه! تا حالا چندتا مدرسه ساختهاي؟ وقتي به او گفتم بيشتر از صد وشصت تا، چشمهاش گرد شد و گفت: جوك تعريف ميكني؟ گفتم: نه. واقعيته. گفت: مگه ميشه يك نفر آدم. به تنهايي، خرج ساخت و ساز صد و شصت مدرسه رو بده؟ شوخي نكن! راستشو بگو! چندتا مدرسه ساختي؟ گفتم: مگه من با تو شوخي دارم، مرد حسابي! باور نمي كني. برو از وزارت آموزش و پرورش جمهوري اسلامي ايران بپرس. اونها آمار دقيق شو بهت ميگن. عربه حيرت كرد. يكي از دوستهام كه همراه من بود، به اون بابا گفت: يا اخي! اين آقاي داورپناه نذر كرده هزار تا مدرسه در سرتاسر ايران بسازه و بعد از اون دعوت حق رو لبيك بگه! اينه كه هر چي سود و سرمايه داره، فقط در اختيار مدرسه سازي قرار ميده، نه هيچ كار ديگهاي! ساخت مدرسه براي ايشون در اولويته و بس... و رو به خانم كريمي گفت: ملتفت منظورم شديد كه! و با صداي بلند خنديد.
خانم كريمي گفت: بازم كه حرف تو حرف آوردين حاجي آقا! داشتم عرض ميكردم!ب
آقاي داورپناه گفت: متوجه فرمايشتون نشدم خانم مدير... شما چيزي فرمودين؟
خانم كريمي پاسخ داد: راجع به كم و كسريهاي مدرسه عرض ميكردم.
آقاي داورپناه گفت: كدوم كم و كسري؟ خدا را شكر، اين مدرسه، به نظر من، كم و كسري نداره.
خانم كريمي گفت: از نظر شما، ممكنه كسري نداشته باشه، اما از نظر ما، كسريهاش خيلي زياده!
آقاي داورپناه پرسيد: مثلاً... و منتظر ماند.
خانم كريمي جواب داد: ... آب سرد كن!
آقاي داورپناه پرسيد: آب سرد كن؟... آب سرد كن چه ربطي داره به مدرسه سازي؟
خانم كريمي جواب داد: وقتي هوا گرمه و بچهها تشنه شونه، نه به مدرسه فكر ميكنن و نه به مدرسه سازي و نه به كسي كه اون رو براشون ساخته. اونها فقط دوست دارن عطش شون رو رفع كنن!
آقاي داورپناه پرسيد: چند دستگاه ميخواين؟
خانم كريمي جواب داد: براي اين كه خرجتون بالا نره، فعلا دو دستگاه كافيه!
آقاي داورپناه نفسي به راحتي كشيد و گفت: اين كه چيزي نيست. و پرسيد: مگه قيمتش چه قدري ميشه؟
خانم كريمي جواب داد: فكر نمي كنم زياد گرون باشه... چيزي حدود پنج تومن!
آقاي داورپناه گفت: شما فكر ميكنين پنج ميليون پولي نيست. خيلي پوله. در ثاني، تجهيز مدارس كه به عهدهي خيّر مدرسهساز نيست. طبق مقررات، به عهدهي وزارت آموزش و پرورشه!
خانم كريمي گفت: با بودجهي كمي كه آموزش و پرورش داره، اگه بتونه همين ميز و نيمكت و تخته سياه دانش آموزان رو تأمين كنه، شاهكار كرده! با اين بودجهي كم، وزارت خونه چه كاري ميتونه بكنه؟
آقاي داورپناه گفت: خانم كريمي! مثل اين كه فراموش كرديد من مدرسهساز هستم...
خانم كريمي گفت: من آدم فراموش كاري نيستم. اما آب سردكن از واجبات مدرسه است.
آقاي داورپناه گفت: كار من مدرسهسازيه، نه تجهيزات مدارس.
خانم كريمي گفت: تأمين آسايش دانش آموزان، بخشي از كار مدرسهسازيه، تجهيز مدارس، جداي از مدرسهسازي نيست. شما چيزي حدود صد و شصت تا مدرسه ساختيد، خدا خيرتون بده. اما بچهها در سايهي آسايش و آرامش ميتونن تعليم و تربيت بشن و براي آيندهي مملكت مثمر ثمر باشن. تكنولوژي جديد براي آسايش آدمهاست و ما از ميان اونها، فعلاً راجع به آب سردكن صحبت ميكنيم، نه وسايل ديگه.
ـ ارزونتر چي؟ ارزونتر از اين مبلغ سراغ ندارين؟
خانم كريمي با لبخند گفت: ما فقط دو تا آب سرد كن ميخواهيم كه تشنگي بچهها رو رفع كنه. خودتون از تهرون بخريد و بفرستيد. هر چه ارزون تر، بهتر.
آقاي داورپناه گفت: موافقم!
خانم كريمي پرسيد: به نصاب آب سردكن بگم چه روزي اين جا باشه؟
آقاي داورپناه جواب داد: اگه زنده باشم، در اولين فرصت ممكنه.
خانم كريمي پرسيد: آقاي داورپناه! چه روزي؟... كي؟... چه ساعتي؟... و خنديد.
آقاي داورپناه جواب داد: اكي كار شيطونه!...من كه شيطون نيستم! و خنده اش را پاسخ داد.
خانم كريمي، با خوش رويي پيروزمندانهاي گفت: ان شاءالله. حداكثر تا يك ماه ديگه... قولش رو ميدين؟
آقاي داورپناه جواب داد: اگه امكاناتش جور بشه، به روي چشم!
آقاي علي جاني كه تا پايان، بازي را با دقت تعقيب ميكرد، گفت: خدا خيرتون بده! خدا، خودش، امكانات كار خير رو جور ميكنه! خودش وسيله سازه.
صداي زنگ تعطيلي مدرسه به گوش رسيد. هنگامي كه آقاي داورپناه قصد ترك كردن مدرسه را داشت، مسؤولان، معلمان و دانش آموزان مدرسه، بدرقه اش كردند و شعار سر دادند: آقاي داورپناه، تشكر، تشكر... آقاي داورپناه، تشكر، تشكر... و خانم نسرين كريمي در حضور دانش آموزان، هنگام خروج حاجي آقا، يك شاخه گل سرخ به او هديه كرد و به احترام او اين شعر را خواند:
سر سبزترين بهار، تقديم تو باد
آواز خوش هزار، تقديم تو باد
گويند كه لحظهاي است روييدن گل
آن لحظه هزار بار تقديم تو باد!