به مدرسهاي نزديك ميشدند كه تازه ساز بود، نماي آن را با آجرهاي سه سانتي سفيد رنگ ساخته بودند و دو گوسفند، يك قصاب، چندتايي مرد و زن و تعدادي دختر دانش آموز با لباسهاي فرم هم رنگ، مقابل آن اجتماع كرده بودند. اتومبيل حامل آقاي محمد تقي داورپناه به مدرسه كه رسيد، متوقف شد. حاجي آقا از آن پياده شد. مردان و زناني كه در جمع بودند، به استقبالش آمدند و خوش آمدگويي كردند و... قصاب، در چشم برهم زدني گوسفندها را، يكي پس از ديگري، مقابل پايش قرباني كرد. استقبال كنندهها براي سلامتي حاجي آقا صلوات ميفرستادند. شور و نشاطي كه در حركات آنها موج ميزد، لبخند شادماني را بر لبان حاجي آقا ترسيم كرد.
از ميان جمع، پيرمردي با شلوار سياه و پيراهن سفيد و شب كلاه سياه، پيش آمد، به حاجي آقا خير مقدم گفت، او را بغل كرد و بوسيد. صورتش را بوسيد. چشمهايش را بوسيد و... ميخواست كه دستهايش را هم ببوسد، حاجي آقا نگذاشت. پير مرد، بوي غريبي ميداد. بويي كه از سالهاي كودكي به ياد داشت. بوي مرحوم پدرش، امش رحمان سنگتراشب را. بعد از او، دختر خانم سيزده، چهارده سالهاي، با لباس فرم مدرسه، روسري سفيد و مانتو شلوار كرم، دسته گلي را به رسم خوش آمد گويي به او هديه كرد. حاجي آقا كه در آن لباس فرم، يكي از دختران خودش را ميديد، ترديد كرد كه به نشانهي تشكر، سر او را ببوسد يا نه! نبوسيد. فقط با لبخندي پدرانه، از او قدرداني كرد.
به محض اين كه حاجي آقا پايش را درون حياط گذاشت، دختران مدرسه، در لباسهاي هم رنگ شان، براي او صلوات فرستادند و شعار سر دادند: اآقاي داورپناه، تشكر، تشكر... آقاي داورپناه، تشكر، تشكر...ب. و او، در مسيري كه دختران دانش آموز برايش باز ميكردند، قدم برداشت و به سمت جايگاهي كه براي حضور او تدارك ديده بودند، رفت و با آنهايي كه به او معرفي كردند، آشنا شد: فرماندار، شهردار، نمايندهي سپاه پاسداران، امام جمعهي خميني شهر، رييس نيروي انتظامي، رييس آموزش و پرورش، مدير مدرسه، معاون مدير مدرسه، چند تن از دبيران و معلمان و... چند تايي ديگر كه نه چهره شان به ياد حاجي آقا ماند، نه نام شان و نه مسؤوليتي كه به عهده شان واگذاشته بودند.
شهردار، در اين مراسم، احساساتي شده بود و در استقبالي كه از حاجي آقا كرده بودند، اشك شوق از چشمهايش جاري شده بود و با دستمال چهارخانهي تا شدهاي كه به دست گرفته بود، سعي ميكرد اشكهايش را پاك كند تا ديگران نبينند! امام جمعهي خميني شهر نيز رويش را بوسيد و نمايندهي سپاه پاسداران، هنگام دست دادن، با دست چپ، بازوي راست او را فشرد و صورتش را بوسيد و از ذهنش گذشت: ااو خدمتگزار فرهنگ مردم است. بگذار با احترام ببوسمش!ب
پلاكاردهايي به مناسبت ورود حاجي آقا به در و ديوار بيروني مدرسه نصب كرده بودند. روي اولي نوشته بودند: امقدمتان گلباران.ب
روي دومي نوشته بودند: ارهبر معظم انقلاب: تلاش در راه مدرسهسازي، خود جهادي مقدس است.ب
روي آن يكي نوشته بودند: اسلام بر مدرسه سازان خيّر كه هم چون خورشيد عالم تاب در آسمان فرهنگ ميدرخشند و به آيندهي روشن ميانديشند.ب
و روي ديگري نوشته بودند: امدرسه راهنمايي دخترانهي محمد تقي داورپناه شماره 24ب.
مراسم با تلاوت آياتي از كلام الله مجيد آغاز شد. سرود جمهوري اسلامي ايران هم پخش شد. نوار سرود، از آنهايي بود كه به دليل پخش بسيار، كيفيت صوتي اش را از دست داده بود. باز خدا پدر دانش آموزان امدرسهي راهنمايي دخترانهي محمد تقي داورپناهب را بيامرزد كه با هم خواني شان، به كمك سرودي آمدند كه نشانهي مملكت شان بود و به آن تعلق خاطر داشتند.
در حياط مدرسه، زير تيغ آفتاب پاييزي، تعدادي از مادران دختران دانش آموز، بر صندليهاي فلزي تاشو، نشسته بودند. دختران دانش آموز، ايستاده در صفها و... خبرنگاري با ضبط صوت پرتابل كوچكي كه به دست داشت، آن چه را ميديد، ميگفت و ضبط ميكرد. عكاسي، با دوربين عكاسي اش، از زواياي مختلف عكس ميگرفت.
گروه سرود به جايگاه آمدند. تعدادي پسر بچه. لباس آنها از يك سان بودن وضع اقتصادي خانواده شان حكايت ميكرد. ده، دوازده نفري ميشدند. قد هيچ يك از آنها به تنها ميكرفن نصب شده در جايگاه نمي رسيد. به ناچار مربي سرودشان ميكرفن را به دست گرفت و به سمت آنها نشانه رفت. صداي ارگ شنيده شد و پسر بچهها شروع كردند به خواندن:
اخورشيد زيبا، تابيده بر دشت
جاني دوباره، بخشيده بر دشت
بر سينهي دشت، يك چشمهي پاك
آرام آرام، جوشيده از خاك
مرغان زيبا، با شادي و ناز
هستند با هم، سرگرم پرواز
هر جاي دنيا، دارد صفايي
تابيده بر آن، مهر خدايي...ب
سرود كه به انتها رسيد، بزرگ ترها صلوات فرستادند و جوان ترها دست زدند.
در مراسم افتتاح، دو، سه نفري از مسؤولان شهرستان و ادارات تابعه، سخنراني كردند. از مدارج انساني حاجي آقا، از بزرگمردي و ايثار او، از دست و دل بازي و گذشت او، از مردم داري و حسن خلق او و... از نوع دوستي و فرهنگ پروري او جملاتي بر زبان راندند كه بعضي از آنها، براي خود حاجي آقا هم باوركردني نبود! آن چه برايش اهميت داشت، نشاط زايد الوصف دختراني بود كه در روز يكم مهرماه هزار و سيصد وهشتاد و سه شمسي، در مدرسهاي كه با سرمايهي او ساخته شده بود، ميبايد سال تحصيلي شان را آغاز ميكردند تا اندوختههاي علمي شان را افزايش دهند و آيندهي خودشان را و آيندهي نسل بعد از خودشان را و آيندهي كشورشان را به نيكوترين وجه رقم بزنند. حاجي آقا آن چنان به آيندهي نسلهايي كه در مدارس سرمايه گذاري شده توسط او درس ميخواندند، دل بسته بود كه نيت كرده بود در زمان زنده بودنش، هزار دستگاه مدرسه بسازد و حالا مگر چند دستگاه ساخته بود؟ يكصد و شصت و نه دستگاه يا يك صد و هفتاد دستگاه؟ چه تفاوت ميكرد؟ آدم خيّر كه حساب امور خيرش را به ياد نمي آورد! آدم خيّر كسي است كه بدهيهايش را به مردم، به جامعه و به خدا ميپردازد. بدهكاري به خدا كه حساب و كتاب و حد و اندازه ندارد!
بعد از فرماندار، مدير كل آموزش و پرورش خميني شهر كه به عنوان مجري، برنامهها را اعلام ميكرد، رشتهي كلام را به دست گرفت، گفت و گفت و گفت و سرانجام اين كه :
اما امروز در خدمت مردي بزرگوار هستيم كه خودش را، خانواده اش را، تمام اندوختههاي مادي و معنوي اش را و خلاصه عرض كنم، تمامي هستي و زندگي اش را وقف كاري كرده است كه بسياري خواستند و نتوانستند و بسياري توانستند و نكردند و بسياري راهي را كه ايشان پيموده اند، در آينده، ادامه خواهند داد؛ مدرسهسازي! تا دانش آموزان برومند اين كشور خيّرخيز، در مدارس ساخته شده به همت ايشان، درس بخوانند، دانش بياموزند و آيندهي مملكت اسلامي شان را به شيريني و دل نشيني، خوش رقم بزنند و آن را، رشك عالم بشريت كنند و... آن شخص محترم و آن ابرمرد آزاده، كسي نيست جز، حاجي آقا، محمد تقي داورپناه...ب
حاجي آقا زير لب زمزمه كرد: ادست شما درد نكند.ب و با اشارهي مجري، از صندلي اي كه بر آن نشسته بود، برخاست. كت و كراواتش را مرتب كرد. دكمهي كتش را بست و به سمت مجري رفت و در كنار او ايستاد.
دانش آموزان، براي او دست زدند و هورا كشيدند. مديريت ادارهي آموزش و پرورش شهرستان خميني شهر، آقاي مجيد روستايي با حاجي آقا دست داد و روبوسي كرد. آقاي شهردار، با همان دستمال چهارخانهي چهار تاشده، عرق صورت و اشك چشمهايش را پاك كرد و تمامي فضاي حياط مدرسه را، شعار دختران دانش آموز كه لباس همرنگ پوشيده بودند و مقنعههاي همرنگ به سر داشتند و در صف، زير تيغ آفتاب پاييزي ايستاده بودند، انباشت:
اآقاي داورپناه، تشكر، تشكر... آقاي داورپناه، تشكر، تشكر...ب
آقاي مجيد روستايي، به عنوان مجري، به حاجي آقا خير مقدم گفت و از او خواست تا خودش را كاملاً معرفي كند و اضافه كرد: اخواهش ميكنم براي بچهها بگوييد كه متولد چه سالي هستيد؟ زادگاه شما كجاست؟ چند كلاس سواد داريد؟ و... شغل شما چيست؟ب
حاجي آقا رو به ميكرفني كه به دست مجيد روستايي بود، شروع كرد به صحبت كردن. تا اندازهاي، هيجان زده به نظر ميرسيد و براي اين كه بر هيجانش غلبه كند، نفس عميقي كشيد و گفت:
اسلام!ب
دانش آموزان، يك صدا پاسخ دادند: اسلام!ب و... حاجي آقا ادامه داد:
انام: محمد تقي، نام خانوادگي: داورپناه. فرزند رحمان. متولد هشتم فروردين ماه 1315. محل تولد: روستاي اسه ده اصفهانب، همين جايي كه شما در آن زندگي ميكنيد و امروزه اسمش شده است شهرستان خميني شهر. پس، شما دانش آموزان عزيز، و من حقير، هم شهري هستيم...ب
دانش آموزان برايش دست زدند.
... و بالاتر از آن. هموطن هستيم...
دانش آموزان. باز هم برايش دست زدند.
... و بالاتر از آن، هم نوع هستيم...
دانش آموزان. بيشتر برايش دست زدند. هورا كشيدند و صلوات هم فرستادند.
ـ... اما راجع به اين كه چند كلاس درس خواندهام، بايد بگم: هيچ، يعني اگر بگم من حتي بلد نيستم اسم خودم را بنويسم، شايد باور نكنيد...ب دانش آموزان، بي وقفه دست زدند، هورا كشيدند و شعار سر دادند:
اآقاي داورپناه، تشكر، تشكر...آقاي داورپناه، تشكر، تشكر...ب
... و اما شغل... و اما شغل... اجازه بديد، نمي خوايد بدونيد كه شغل من قبلاً چي بوده و حالا چه كارهام؟ دانش آموزان، از روي كنجكاوي سكوت كردند. حاجي آقا ادامه داد:
ا... و اما، شغل اين حقير... قبل از اينها، بنده، سنگتراش بودم. از همين سنگهاي ساختماني و اينها. و امروزه، به لطف و قوهي الهي، شغلم را عوض كردهام... شدهام: مدرسه ساز!ب
دانش آموزان، براي او دست زدند و هورا كشيدند. آقاي روستايي صورت او را بوسيد و تشكر كرد. مراسم به پايان رسيد و دانش آموزان ديدند كه حاجي آقا نوار بنفش رنگي را كه به درگاه ورودي حياط مدرسه به سالن ورودي كلاسها نصب شده بود، قيچي كرد و مدرسه، رسماً افتتاح شد. دانش آموزان، قرآني را كه حاجي آقا به دست گرفته بود، ميبوسيدند، از زير آن ميگذشتند و به كلاسهاي شان ميرفتند. كلاسهايي كه هنوز ميز و نيمكتهاي شان تكميل نشده بودند و تخته سياههاي شان، نصب نشده بودند و هنوز، آمادگي پذيرش دانش آموزان دختر را در ساعات اوليهي روز اول مهر، نداشتند. مسؤولان شهري و آموزش و پرورش و مدرسه، با يك ديگر پچ پچ ميكردند و قول و قرار ميگذاشتند كه سه چهار روز آينده، امكانات ميز و نيمكت و صندلي و تخته سياه دانش آموزان را فراهم خواهند كرد و كاستيها رفع خواهد شد. آقاي اداورپناهب اما خيالش كاملاً راحت بود. او قولي را كه وعده كرده بود، به انجام رسانده بود. مدرسهاي را در اختيار ادارهي آموزش و پرورش خميني شهر قرار داده بود و اگر تجهيزات، به موقع نرسيده بودند، به او ارتباطي نداشت. او كارش، مدرسهسازي بود، نه تجهيز مدارس. اين يكي، به عهدهي وزارت آموزش و پرورش بود.