حاج حسين مزرعتيان هستم. بچهي كاشون. شصت و دوسالي از خدا عمر گرفته ام. اولها قصابي ميكردم. يه دكون داشتم. دو سير، دوسير يا يه چارك يه چارك. بعدشم افتادم تو خط ساختمون سازي. يه تيكه زمين ميخرم. چند واحدي آپارتمان توش ميسازم و... ميفروشم به خلق الله. هي... خدا را شكر، بخور و نميري در ميآد.
اون قديمها، دكون قصابي من طرفهاي نارمك بود. با آقاي داورپناه، اون جا آشنا شدم. خونه ا ش نزديك خونهي من و بود و همسايه بوديم: الآن هم گمونم چهل و يكي دوسالي ميشه كه باهم رفيقيم.
اين آقاي داورپناه، اون روزها، يك جيپ قراضه داشت. درب و داغون. اما حالا، خدا رو شكر اوضاعش توپ شده. به قول يارو، به شاه ميگه فالوده خور بابام! البته حقشه. زحمت كشيده. خدا يك شو به دو، دوش هم به چهار كنه... هميشه چندتايي كارساختموني تو دست و بالش بود. ايشون كارهاي سنگ كاري شونو انجام داد. بيست و هفت، هشت سالي بيشتر سن نداشت. خود من هم بيست و دو ساله بودم. فكر كنم اختلاف سني من با ايشون پنج سالي بيشتر نباشه. عرض ميكردم. يه ماشين جيپ داشتن، از اون قراضهها. خدا وكيلي از درب و داغوني رودس نداشت. با اون جيپه، راه ميافتاد ميرفت سي، چهل تا كارگر و عمله و بنا رو راست و ريس ميكرد و ميبردشون سر كارايي كه سنگ چينيها شو خودش كنترات كرده بود و بهشون ميگفت هركاري رو چه كسي بايد انجام بده. مدام از سر اين كار ميپريد سر اون كار و از سر اون كار ميپريد سر كار ديگه. يه تنه به همهي كارهاش سركشي ميكرد كه مبادا يكي از اونها خراب از آب در بياد و خداي نكرده، شرمندهي صاحاب كارش بشه. ماشاءالله عين فرفره بود.
توي نارمك، سه چهارسالي بيشتر نتونس دووم بياره. واسه اين كه محل كارش از خونه ش خيلي دور بود. نارمك كجا و دكهي سنگ فروشي تو ميدون شوش كجا!
از نارمك كه پا شد، رفت طرفاي دربند، دروازه شمرون. به نظرم رفت مستأجري. اون وقت خونهي نارمك شونو فروخت. اين خونه، گمون كنم ارث پدري خانمش بود. اون زمونا دوتا بچه هم داشتن. پول اون خونه رو زد به زخم كار و كاسبي اش. الحمدالله، واسه ش بركت كرد و يواش يواش يه كارخونهي سنگ بري زد. سنگ بري زاگرس، كه بعدش هم، اونو داد به بچههاش.
اين آتقي ما از اون جوونيهاش هم آدم سروزبون داري بود، هم مردم دار. به خصوص مردم داريش حرف نداشت. مرام؟ تا دلت بخواد. هم چين كه آب تو رودههاش چرخيد و دستش به دمب گاوي بند شد و پول و پلهاي به هم زد، فك و فاميلا و دوست و رفقا هم شهريهاش رو فراموش نكرد. راه افتاد رفت اسه ده اصفهونب، همون جايي كه به دنيا اومده بود و دستي به سر و گوش اونايي كه ميشناختشون و بهش احتياج داشتن، كشيد. واسهي اين يه پيكان بخر تا باهاش مسافر كشي كنه، يه خونه دو، سه طبقه به اون يكي بده تا زندگي شو بگذرونه، كار اين رو راه بنداز كه عروسي كنه، زير بال اون يكي رو بگير كه يك شاهي صناري كاسب باشه و... خلاصه سرتو درد نيارم. آخرش چي شد؟... گمون كنم آقاي داورپناه، دستش نمك نداره! و گرنه يه دستت درد نكنهي مشدي، چيزي از وجودت كم نمي كنه؟ ميكنه؟
از اون زموني كه من دكون قصابي داشتم و داورپناه رو ميشناختم، سحرخيز بوده، الآنش هم، همون جوره. خدا نكنه هم اتاقش بشي. از كلهي سحر شروع ميكنه به سرو صدا راه انداختن و نق و نوق كردن تا زا به راه بشي و قيد خوابيدن بعد از طلوع آفتاب رو بزني! وقتي بيدارت كرد، تازه ميگه: سحرخير باش تا كامروا شوي! خودش ميگه اين عادت كلهي صبح بيدار شدنو، از دوران بچگي اش پيدا كرده. از اون زموني كه پنج شش سالش بيشتر نبوده و چوپوني ميكرده. من اين اخلاق شو توي مسافرتهايي كه باهم رفتيم، بيشتر شناختم.
راستي گفتم سفر، يك چيزي يادم اومد: حدود شيش، هفت سال پيش، يه روزي هم ديگه رو ديديم. به من گفت: احاج حسين! هوس كردم يه سفر دوتايي بريم.ب پرسيدم: اكجا، به خير؟ب
گفت: امگه فرقي هم ميكنه؟ب گفتم: اتو بگو جهنم، من پاتم!ب گفت : اسُنقرب و بعدشم پرسيد: اپايي؟ب بهش گفتم: اآتقي! ما رفيق قديميم. تو مرام ما نيس پاي رفيق نباشيم!ب... گفت: اپس...يا علي!ب گفتم: اهم الآنش يا علي، هم هميشه ياعلي!ب
راه افتاديم به طرف سُنقر، تو راه بهم گفت به ديدن چه كسي داريم ميريم. به ديدن كسي كه سي و چهارسالي ميشد ازش بي خبر بوديم.
سي و چهار سال پيش، توي سنندج، داشتن فرودگاه ميساختن. فرودگاه سنندج. كه هنوزم سَرپاس. سنگهاي ساختماني ش رو، داورپناه فراهم ميكرد. خودش هم گاه گداري به اون جا ميرفت و سر وگوشي آب ميداد. چندتايي كارگر محلي استخدام كرده بود كه هواي كارهاي سنگي شو، تو اون جا داشته باشن. يه بار كه با آتقي به سنندج رفتيم، يكي از كارگراش كه بچهي بامرامي بود، ما رو دعوت كرد و بردمون سُنقر و ازمون پذيرايي كرد و به احترام داورپناه، جلوپاي ايشون، يه گوسفند قربوني كرد. اين قربونيه، توي ذهن ايشون باقي موند و بعد از اون همه سال، ميخواست بره به اون كارگره و به خونواده اش سركشي كنه.
همين جور كه تو لندكروز داورپناه نشسته بوديم و داشتيم جادهي اتوبان رو طي ميكرديم، يه هويي، چار تا چرخ لندكروزه تركيد و خورديم به گاردهاي وسط اتوبان و پنجاه، شصت متري از اونها رو مچاله كرديم و ماشين درب و داغون شد و همون جا زمين گير شديم. خدايي بود كه از اين ماجرا جون سالم به در برديم. خدارو شكر، به خير گذشت. داورپناه گفت: احاج حسين! مثل اين كه خدا نمي خواد اين دفعه اين سفر رو بريم. بذاريم دفعهي بعد.ب گفتم: ابي خيال. ايشاالله دفعهي بعد...ب
يه سالي از اين ماجرا گذشت و يه روز ديدم كه داورپناه اومد و گفت: حاج حسين پايي بريم سنقر؟ گفتم: رفيق!... ما رفيق قديميم!
به سنقر كه رسيديم، شهر خيلي عوض شده بود. حالا خونهي اون بابارو از كجا گير بياريم؟ آتقي اسمش رو بَلَد بود. آدرسشو نه! خيلي گشتيم تا پرسون پرسون، خونه شو پيدا كرديم. مارو كه ديد و آقاي داورپناه رو كه شناخت، چشاش گرد شد! كدوم اوستا كاريه كه بعد از سي، چهل سال، سراغي از كارگرش بگيره؟ بندهي خدا خيلي پير و شكسته شده بود. زندگي درست و حسابي نداشت. دو شبي خونه اش مونديم و بيچاره، در حد وسعش ازمون پذيرايي كرد. ما كه توقعي نداشتيم. اما اون تلاش خودشو كرد. روزي كه داشتيم برمي گشتيم تهرون و ازش خداحافظي كرديم، داورپناه، بستهاي رو كه همراهش آورده بود، به اون پيش كشي داد. وقتي فهميد پوله، برنمي داشت. اصرار داورپناه باعث شد دستش رو پس نزنه. بعدها شنيدم، همون چند ميليون تومن، زندگي خودش و خونواده اش رو از اين رو به اون رو كرد. هرچي فكر ميكنم، اسمش به يادم نمي آد. نمي دونم حسنِ چي چي؟... آتقي بهتر ميدونه. اگه خواستي از خودش بپرس.
داورپناه، مرحوم پدرشو خيلي دوست داشت. الآن هم كه چند ساليه ايشون به رحمت خدا رفتن، علاقه شون به اون مرحوم بيشتر شده كه كمتر نشده. باباشو من ديده بودم، سنگتراش بود و كارهاي بنايي هم ميكرد. گاه گداري هم شعر ميگفت و دور هم كه بوديم، مينشست و شعرهاشو برامون ميخوند. ما كه سواد خوندن نداشتيم. اما با شعرهاي اون مرحوم، حال ميكرديم. انگاري با آدم درد دل ميكرد. تو شعرهاش از غمهاش ميگفت و از شاديهاش.
داورپناه دوست داشت اسم باباشو، يه جوري زنده نيگه داره. ميگفت حيفه اسم رحمان داورپناه توي كتابها نباشه و كسي اونو نشناسه. تا اين كه به سرش افتاد، يه مدرسه به نام باباش بسازه. اونم كجا؟ تو اسه دهب. جايي كه رگ و ريشهي باباش و اجدادش از اون جا بود. چند بار با همديگه رفتيم اسه دهب تا كار مدرسهسازي رو راه بندازه. كار رديف نمي شد. دو، سه روزي ميمونديم و دست خالي برمي گشتيم تهرون. تا اين كه يه روز داورپناه، منو ديد. خوش حال و خندون بود. گفتم: اآتقي، هميشه خوش باشي، چي شده اينقده شنگولي؟ب گفت: كلنگ يه مدرسه رو به نام بابام به زمين زدم. پرسيدم: كجا؟ گفت: سه ده اصفهان بعدها واسه ام تعريف كرد، يه روز كه داشته ميرفته سه ده دنبال كار مدرسه سازي، از دليجون تا اسه دهب، همون جوري كه تنها بوده و داشته رانندگي ميكرده، گريه ميكنه و از خدا ميخواد تا نذرشو كه ساختن يه مدرسه به اسم مرحوم پدرشه، برآورده كنه. هي گريه ميكرده و هي به خدا التماس ميكرده. تا اين كه خدا، نذرشو قبول ميكنه و امكانات مدرسهسازي رو براش فراهم ميكنه و چيزي حدود دوازده سال پيش، شايدم كمي بيش تر، كلنگ اولين مدرسهاي رو كه در طول زندگي ساخته، به ياد خدا و به نام مرحوم پدرش به زمين ميزنه. الآن فكر كنم دست كم، یکصد و هفتاد تا مدرسه ساخته باشه كه بچههاي مردم دارن تو اونا درس ميخونن. وقتي ماجراي گريه كردنشو واسهام گفت، جيگرم آتيش گرفت. تو اين همه سال رفاقت ما، اصلاً فكر نميكردم آتقي، غير از سر خاك باباي خدابيامرزش گريه كنه! آتقي و گريه؟ محال ممكنه. اما واقعاً گريه كرده بود و خدا هم اشكاشو پاك كرده بود و اونو به آرزوش رسونده بود.
يادش به خير باشه، اون روز كه مثل بچهها ذوق زده شده بود و از مدرسهاي كه شروع به ساخت كرده بود، حرف ميزد!
از خانمش واسهتون بگم كه واقعاً خانمه. با شخصيت. نجيب. مؤمن. دست و دل باز. اين جوري بهت بگم كه آقاي داورپناه، نصف دست و دلبازي اونم نداره. اونوقت همين زن، شايد بگم بهترين مشاور شوهرشه تو كارهاي مدرسهسازي. وقتي صحبت كارهاي خير پيش مياد، انهب به دهن اين زن نيست. من اين خانم رو از زموني كه تو محلهي نارمك مينشستن، ميشناسم. دكون قصابي من كه يادتون هست! شايد بگم تو هزارتا زن، به ندرت بتوني يه هم چين زني پيدا كني كه اين قدر با مرام باشه. اون وقت همين خانمي كه شوهرش ميلياردره البته بهتره بگم ميلياردر بود، چون همهي ثروتشو وقف بنياد كرده! وقتي ميخواد بره زيارت امام زاده صالح، يا امام زاده قاسم، با اتوبوس ميره و ميآد. كجا يه هم چين زني ميتوني نمونه بياري؟ اون وقت، مني كه حدود چهل و اندي ساله اين خونواده رو ميشناسم، ميدونم كه تموم سرمايهي اوليهي آقاي داورپناه، از فروش خونهاي بوده كه ارث پدري خانمشه. حيفم اومد از خانمي كه تمام مراحل سخت كاري آقاي داورپناه، يار و ياورش بوده، ياد نكنم!
يادمه آقاي داورپناه، براي راه اندازي كارخونهي سنگ بري اش، دست و بالش تنگ شد. به هر دري زد، بلكه پول و پلهاي فراهم كنه، نتونست. حتي يه سفر دوتايي به كاشون رفتيم و به هر كسي كه ميشناختيم، روانداختيم. به فك، فاميل، دوست، رفيق، آشنا و... همه شون جواب سربالا بهمون دادن. دس از پا درازتر برگشتيم تهرون و... تو اون موقعيت سخت اقتصادي كه داورپناه داشت، خانم ايشون، با چنگ و دندون بچههاشو كشيد و خونواده اش رو به جايي رسوند. البته، بعدها، خود خدا هم گرههاي بسته رو باز كرد و راه نجات رو گذاشت جلوي پاي اونا. باطن امام زمون، هر دوشونو واسه هم ديگه زنده نيگه داره و داغ بچههاشونو نبينن.
راستي! نمي خواي اين ضبط صوتتو خاموش كني تا يه قلپ آب بخوريم گلومون تازه شه؟.... رسِ مارو كشيدي كه، پدر آمرزيده!