من اسماعيل كربلايي ابراهيمی هستم. اما توي صنف خودمان، مرا به نام حاج اميرابراهيمي ميشناسند و... همان طوري كه ملاحظه ميكنيد، كارخانهي سنگ بري دارم.
پيش از من، برادرم، شايد در سال 1345، كارخانهي سنگ بري مرجان را در جادهي شاه عبدالعظيم راه اندازي كرد. مدتي بعد، يعني درست در تاريخ هشتم فروردين ماه 1354 مرحوم انعمت داورپناهب و من، همين كارخانهاي را كه به نام اسنگ بري و سنگ تراشي داورب ميشناسيد، با شركت يك ديگر، تأسيس كرديم، شراكت ما تا حدود سالهاي 1373 يا 1374 ادامه داشت كه آقاي نعمت داورپناه، مرحوم شد و ديگر اين شراكت ادامه پيدا نكرد.
در آن سالها، برادران داورپناه، چهار نفر بودند: غفّار كه برادر بزرگتر بود و سنگ تراشي داشت، حيدر، نعمت و محمد تقي. گويا يك خواهر هم دارند. هم كاري و شراكت من، همان طور كه عرض كردم، با مرحوم نعمت داورپناه بود. جالب اين كه برايتان بگويم، طبق شنيدههايم، در سالهاي 1330، غفار با سه تا تك تومني، از سه ده اصفهان به تهران آمده و امروز يكي از كارخانه داران معتبر سنگ شده است!
خسرو، پسر بزرگ محمدتقي داورپناه است كه با من دوستي چندين ساله دارد. به عنوان همكار و دوست، سالهاي طولاني است كه ميشناسمش و ميدانم آن زماني كه آقاي داورپناه، تأمين سنگهاي ساختماني را، براي ساختمان سازي در جزيرهي كيش، عهده دار شده بود، اخسروب به عنوان همكار پدر و مجري كارهاي او، در كيش ميماند و تجربيات گران بهايي را مياندوخت. در آن سالها، روزانه حدود هفت صد، هشت صد متر، سنگ ساختماني به كيش اعزام ميكردند كه توليدي كارخانهي سنگ بري زاگرس بود و مديريت آن به عهدهي محمد تقي داورپناه بود و امروزه، اين مديريت را خسرو داورپناه به عهده دارد.
تا آن جايي كه من اطلاع دارم، اگرچه اوس غفار جزو سرشناس ترين افراد صنف ما محسوب ميشد و حتي سنگهاي ساخت و ساز ميدان آزادي تهران را از كارخانهي او خريداري كردند، اما اوس تقي داورپناه توانست تأمين كنندهي سنگهاي ساختماني جزيره كيش، راديو تلويزيون ملي ايران در آن سالها، كاخ شمس در مهرشهركرج و تالار رودكي كه به اسم تالار وحدت ميشناسيمش، بشود و در اين صنف، عرض اندامي بكند و خودش را نشان بدهد.
در حرفهي ما، سرّكردن سنگهاي بنا را، اصطلاحاً نمره برداري ميگويند، شنيدهام، زماني كه داورپناه، در كيش، سنگهاي ساختمان سازي را تأمين ميكرد، يك بار از طرف دولت يك هواپيماي اختصاصي در اختيارش گذاشته بودند تا به آن جا برود و سنگها را نمرهبرداري كند يا متراژ آنها را مشخص كند و برگردد. گويا اين اتفاق بسيار نادر بوده است و در ميان هم صنفهاي ما باعث حيرت و اي بسا غبطهي بسياري شده بود.
البته نه به طور دقيق، اما گمان ميكنم كه اين چهار برادر، مراودهي اقتصادي با يك ديگر نداشته و ندارند، زيرا كسي راجع به اين مسأله حرفي به ميان نياورده است. ارتباطات آنها بيشتر خانوادگي و فاميلي است و گاه گداري احوالي از هم ديگر ميپرسند و... تمام. ترجيح ميدهند، جداي از يك ديگر، به مسايل اقتصادي شان بپردازند و حتي در اين ده، دوازده سال اخير كه آقاي محمد تقي داورپناه، خيلي درگير كار مدرسهسازي شده است، هرچند ماه يك بار، سري به كارخانهي سنگبري زاگرس ميزند، با پسرش خسرو، حال و احوالي ميكند و راه ميافتد و ميرود. عشقش شده است مدرسهسازي.
يادم ميآيد اولين باري كه شنيديم قصد كرده است مدرسه سازي كند، من و بسياري از همكاران سنگ تراشم، چيزي نمانده بود شاخ در بياوريم. داورپناه و مدرسه سازي؟ به حق كارهاي نكرده! خدا از گناهمان بگذرد. خيلي خنديديم و خيلي غيبتش را كرديم. به خصوص وقتي شنيديم كه گفته است، ميخواهد يك صد مدرسه بسازد! ده، دوازده سالي از آن تاريخ ميگذرد. انگار همين ديروز بود.
اما امروز؟.... اين آدم شده است افتخار صنف ما، دوست و دشمن، بابت اين حركت انساني اش به او احترام ميگذارند. اگرچه برخي هم، نسبت به ارادهي او در ساخت و ساز مدرسه، حسادت ميكنند.
دو، سه سال پيش، او را توي عروسي يكي از دوستان خسرو ديدم. عروسي آقاي آذري. با من سلام و احوالپرسي كرد وگفت: تا امروز، صد و هفتاد تا مدرسه ساخته ام و بيست سي تاي ديگر هم در دست ساخت دارم!
پرسيدم: مگر قصد داري چند تا مدرسه بسازي؟
جواب داد: اگر خدا قبول كند، هزار تا!
چون اردهي او به ما ثابت شده بود، باورش كرديم و ديگر در بارهي او غيبت نكرديم. نمي دانم شما در مورد مدرسه سازي، چه قدر اطلاع داريد. يك ساختمان كه بسازيد، رُستان كشيده ميشود. دور از جان، پدرتان در ميآيد. خود من، چند سال پيش، همراه ده، پانزده نفر از دوستانم، مدرسهاي را در دولت آباد تهران ساختيم. مويمان سفيد شد.حالا، حدود يك صد نفر جمع شدهايم تا مدرسهاي را در شهر زلزله زدهي بم بسازيم. كار دارد پيش ميرود و فكر كنم، وقتي آن تمام شود، ما پس بيافتيم! آن وقت ساخت و ساز هزار تا مدرسه، آن هم توسط يك نفر؟.... واقعاً كار طاقت فرسايي است. خدا به او قوت بدهد. شنيدهام مشوق اصلي او در اين امر خير، خانمش است. خسرو بارها از مادرش براي من تعريف كرده است و گفته است كه داورپناه، همسرش را با تمام وجود دوست دارد و به او احترام ميگذارد.
دو سالي از عروسي آقاي آذري گذشت و در اين مدت، هرگز داورپناه را نديده بودم. يك روز كه به كارخانهي سنگبريام آمدم، به من گفتند: اآقاي دارو پناه تماس تلفني گرفته است و خواسته است با او تماس بگيري.ب من چون شديداً درگير كارهاي خودم بودم، فراموش كردم. بعد از آن، چند بار ديگر تماس گرفته بود و آخر سر، موفق شد مستقيماً با خود من گفت وگوي تلفني داشته باشد. در آن گفتگو براي من تعريف كرد كه قصد دارد ابنياد محمد تقي داورپناه و همسرب را راه اندازي كند و سود حاصله از اين سرمايه گذاري را به امر مدرسهسازي، اختصاص دهد. من او را تشويق كردم و گفتم: اشما با اين كارت، بيش از پيش آبروي هم شهريها و هم صنفهاي سنگتراش خودت را اعتبار ميبخشي!ب از من خواست تا براي برگزار كردن امور اداري ثبت بنياد، به عنوان يكي از اعضاي هيأت مديره، موافقت خودم را اعلام كنم. گفتم: ادر كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست.ب و...
به اين ترتيب، عضوي شدم از اعضاي هيأت مديرهي بنياد محمد تقي داورپناه و همسر چند جلسهاي هم، همراه ساير اعضا نشستيم و تبادل نظر كرديم. در يكي از جلسات، مهندس حبيب الله بوربور كه يكي از مشوقها و مشاورهاي داورپناه در امر مدرسه سازي است، به اصرار از او خواست كه نه تمام اموال، بخشي از آن را به نام بنياد كند، آقاي داورپناه پرسيد: براي چه؟ مهندس بوربور پاسخ داد: براي اين كه اگر نياز مالي پيدا كردي، شرعاً و قانوناً، بتواني از منافع بنياداستفاده كني. آقاي داورپناه گفت: از آقاي ابراهيمي كه شريك كاري من در دوبي هستند، بپرس، اگر من دست خالي به آن جا بروم، دست كم ماهي چند هزار دلار ميتوانم درآمد داشته باشم؟ بهتراست نگران من نباشيد و آن چه را به بنياد اختصاص دادهام، به ثبت برسانيد و سودش را، خرج مدرسه سازي كنيد تا بعد از مرگ من هم، روند مدرسه سازي من هم چنان ادامه داشته باشد. و در ادامهي صحبتش، به طنزي اشاره كرد: در وجود من، هم رحمانب حضور دارد و هم اشيطان. در اين ده، دوازده سال كار مدرسه سازي، بارها شيطان به سراغ من آمد تا رحمان را بيرون كنم. اما هرگز، حرف او را گوش نكردم و شيطان، به مرور، با ر و بنديلش را بست و رفت، زيرا فهميد من تصميم خودم را گرفته ام و با پشتگرمي كه رحمان به من ميدهد، براي هميشه، كار مدرسه سازي ادامه خواهد يافت!
بعضي از او ايراد گرفته اند كه: ساديسم مدرسه سازي دارد و او پاسخ داده است: كاش همهي مردم ثروتمند، به اين بيماري كه من دارم، دچار بشوند. ساديسم من، زياني به كسي نمي رساند. همه اش سودي است كه نصيب بچههاي بي مدرسه ميشود بچههايي كه براي درس خواندن نياز به سرپناهي دارند تا در آن، آموزش ببينند.ب و به خنده گفته است: ابگذاريد تا با همين بيماري، بميرم!
يك بار آقاي محمد تقي داورپناه، براي من داستان جالبي را تعريف كرد: روزي در يك مجلس مهماني، خبرنگاري به من مراجعه كرد و اصرار داشت بداند اين ثروت را، من، از كجا به دست آوردهام. هرچه ميگفتم لطف خداوند شامل حال من شده است، باورش نمي شد. وادار شدم ماجراي مسجد شيخ بهايي اصفهان را برايش بگويم. گفتم: شيخ بهايي در اصفهان قصد كرده بود مسجدي بسازد. اما هيچ آهي در بساط نداشت. خدا را ياد كرد و تعدادي كارگر و بنا و گچ كار و كاشي كار را خبر كرد و به آنها گفت در زميني كه نزديك تك درختي بود، بناي مسجد را پي ريزي كنند و شروع كنند به ساخت و ساز. خودش، پوستيني انداخت زير آن درخت و در سايه اش نشست و به كارآنها نظارت ميكرد. عصر كه ميشد و كارگرها براي دريافت مزدشان به او مراجعه ميكردند، شيخ بهايي، به هر یک از آنها پاكتي ميداد كه مزد روزانه يا چند روز كاركردن شان در آن بود و... فردا و روزهاي ديگر هم بر همين منوال ميگذاشت. يك روز، مرد رندي، كه هيچ كاري نكرده بود، آمد و هنگام عصر به او مراجعه كرد تا دستمزدش را دريافت كند. شيخ بهايي از او پرسيد: چند روز كار كردهاي؟ يارو گفت: ده روز، شيخ بهايي، دست كرد زير پوستيني كه بر آن نشسته بود، يك پاكت درآورد و به مرد داد. آن مرد تشكر كرد و خوش حال و خندان از اين كه كاري انجام نداده است و پولي دريافت كرده است، خداحافظي كرد و رفت. وقتي صدمتر آن طرف تر، در پاكت را باز كرد، ديد پولي در آن نيست و فقط تكه كاغذي توي آن است. با احتياط، كاغذ را درآورد و تاي آن را باز كردو ديد كه روي آن نوشتهاند:
نابرده رنج گنج مسير نمي شود
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
نميدانم آن خبرنگار از اين حرف من چيزي دستگيرش شد يا نه، فقط ميدانم كه ديگر از من چيزي نپرسيد و به من فرصت داد از آن مهماني كه به آن دعوت شده بودم، لذت ببرم.