داستان اول | روزی برای شادی مادر

«گوسفنداي دايي حاج حسن چقده چموشن!»

این را با عصبانيت زیر لب گفت و چو‌بدستي‌اش را در هوا چرخاند. زبان‌بسته‌ها را هي‌ كرد و با دست، گوسفند بازيگوشی را به طرف گله‌ي كوچكي كه چوپاني‌اش را به عهده داشت، هُل داد.

اين روزها عادت كرده بود تا با خودش صحبت كند. اين بار گفت: «كاش تو همون «پای میرآب» مي‌موندم و اين نفهما رو تا اينجا نمي‌آوردم.»

چراگاه «پاي باغ و برج» دورترين مرتع براي چرای دام‌هاي «سه‌ده» بود، اما محمدتقي به سفارش مادرش هر روز يكي از مراتع را براي چراي گوسفندهاي دايي حاج حسن انتخاب مي‌كرد؛ يك روز «پاي كوره صابوني» يك روز «پاي ميرآب» و يك روز هم «پاي باغ و برج».

با آنكه تنها 6 سال داشت، اما چوپان ورزيده‌اي بود. اين را عمه شاه‌بیگم به او گفته بود و محمدتقي بعد از شنيدن اين توصيف‌ها بود كه خودش را مردي تنومند و درستكار مي‌دانست كه نبايد از كارش كم بگذارد.

حالا فرصتي دست داده بود تا بقچه‌ي نان و پنيرش را باز كند؛ نان سفيدی كه دستپخت صغري خانوم ـ مادرش ـ و پنيري كه به كمك عمه «شاه‌بیگم» درست شده بود. لقمه‌ي اول را كه برداشت، ياد صحبت‌هاي برادرش افتاد. نعمت ديده بود كه سنگ‌ قبرهاي قديمي قبرستان «روي بيابون» بزرگ و ايستاده هستند و روي آن‌ها با نوشته‌های عجیب و غریب و عربی حكاكي شده است. نعمت مي‌گفت: «شايد اونا رو ايستاده گذاشتن تو قبر! لابد مرده‌هاشون خوب بودن!»

محمدتقي با خودش فكر كرد كه آيا سنگ قبر او را هم ايستاده می‌گذارند؟ با اطمينان، لقمه‌هاي كوچكش را قورت داد و يادش آمد كه همين چند وقت پيش مادرش به او گفت: «تو پسر خوبي هستي و من به تو افتخار مي‌كنم». وقتی این صحبت‌ها یادش آمد، به خودش امیدوار شد که سنگ قبرش را ایستاده می‌‌گذارند!

راستش جز مادرش، حاج علی، بقال سر كوچه «خواجويي» هم به محمدتقي گفته بود: «تو پسر خوبي هستي و ننه و بابات بايد خيلي شاد باشن كه تو پسرشون هستی.»

محمدتقي خوشحال بود كه با 3 تا 2 توماني رضاشاهي كه پيدا كرده، برای خودش و رفقایش چیزی نخرید و به سفارش مادرش آن‌ها را به حاج علی داد تا او هم پول‌ها را به صاحبش كه چند روزي در «سه‌ده» ميهمان بود و آن‌ها را گم کرده بود، برساند. حاج علی براي پاداش این کار محمدتقی، دو سير و نيم خربزه به او داد. محمدتقی هم كه احساس مردي مي‌كرد، خربزه‌ها را با غرور و ابهت به خانه برد و چند دقیقه با کسی صحبت نكرد. صغري خانم وقتي ژست مردانه‌ي پسرش را ديد، خنده‌اش گرفت و به اين مرد كوچك خانه‌اش افتخار كرد.

محمدتقي، گوسفندها را جمع كرد و آن‌ها را به سمت «سه‌ده» آورد. با چشمانش زمين را مي‌گشت تا شايد باز هم دوتوماني رضاشاهي پيدا كند و به حاج علی بدهد. هم او تعريفش را خواهد کرد و هم مادرش شاد خواهد شد. هم عمه شاه‌بیگم دست‌هاي پر مهرش را روي سر او خواهد كشيد و هم اينكه همه‌ي اهل خانه باز هم به او افتخار خواهند كرد. باز هم «نعمت» و «حيدر» پُز برادرشان را به بچه‌ محل‌هايشان در «سه‌ده» خواهند داد.

محمدتقي با همين خيال‌ها به سمت روستا و خانه بازمي‌گشت. «پاي میرآب» و «پای كوره صابوني» بعضي از دوستانش را ديد. لبخند بر لب دستي براي آن‌ها تكان داد. گوسفندهاي دايي حاج حسن مقابلش بودند كه به «سه‌ده» رسيد. همین که به روستا وارد شد، دوستش غلام را ديد كه با شيطنت خاصی گفت: «محمدتقي! مادرت مرده!»

محمدتقي نخواست که آن را بشنود، نخواست كه آن را درك كند و نخواست كه آن را باور كند. به كوچه‌ی خواجويي كه رسيد، ديد جلوي در خانه‌شان حسابی شلوغ است. جا خورد. خواست گوسفندها را به سمت خانه دايي حاج حسن ‌هِي كند كه یک نفر ديگر اين كار را كرده بود. عمو عبدالله، محمدتقي را به خانه برد و او از دور ديد كه روي صغري خانم را با پارچه‌ي سفيدي پوشانده‌اند. عمه‌ شاه‌بیگم، محمدتقي را در آغوش گرفت و آنجا بود که فهمید باید حرف غلام را باور کند.

محمدتقی در اين فكر بود كه یک روز خنده به لبان مادرش نشانده بود. به این فکر می‌کرد كه چرا ديگر فرصت نشد تا مادرش را شاد كند. حالا باید چه می‌کرد تا مادرش خوشحال شود؟

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش