غروب كه ميشد، كارگران معدن سنگ کوه آتشگاه با پاي پياده و گاهي اوقات پاي برهنه به سمت سهده حركت ميكردند. محمدتقي با تعدادي از دوستان جوان كه نيرومندتر از كارگران پا به سن گذاشته بودند، با خستگي بيشتري به سمت خانه حركت ميكردند؛ چون آنها جور همكاران و همشهريها بزرگتر از خود را ميكشيدند و ديگر تاب و توان نداشتند تا مسير هميشگي به سمت خانه را به راحتي طي كنند. به همين خاطر بود كه گاهي اوقات خود را زير شاسيهاي «چرخ يابو»ها كه به طرف سهده ميرفتند، جاي ميدادند تا مقداري از مسير را سواري مفتي بگيرند. گاريچيها هم اين اقدام آنها را نديده ميگرفتند. «خدامراد» حتي از كارگرهاي معدن ميخواست كه مجانی سوار گارياش شوند، اما گاريچيهاي بيمعرفتي هم بودند كه سواري مفتي به كسي نميدادند. نامردها با شلاقي كه يابوها را مينواختند، به كارگرهاي مخفي شده زير چرخ يابو ضربه ميزدند تا به کارگران بیپول، سواری مجانی ندهند.
يك روز، هنگام غروب، چند تا از اين ضربههاي شلاق، به سر و صورت محمدتقي برخورد کرد. او كه جوان و پرغرور بود، طاقتش طاق شد. ميدانست كه اگر تا آخر عمر در سهده بماند، روز از نو و روزي از نو. احساس كرد كه ديگر جاي پيشرفتي ندارد. به برادرش ـ نعمت ـ فکر کرد كه در اصفهان زير دست «اوستا صفر» سنگكاري ميكرد و داشت براي خودش کسي ميشد.
شب كه به خانه رسيد، صورتش را با آب چاه خانه شست. آب، جاي شلاق خوردهی صورتش را سوزاند و دلش هم با آن سوخت. تصميمش را گرفت. يا رومي روم، يا زنگي زنگ. با آن كه سواد نداشت، اما خوب ميدانست كه براي رسيدن به آرزوها بايد بجنبد. معقولانهترين كار، كار كردن در اصفهان بود.
صبح فردا عزمش را جزم كرد و راه اصفهان را در پيش گرفت. حتم داشت كه این کار، شروع حرکت در مسير پيشرفت زندگي است. اوستا صفر سنگكار، برادرِ نعمت را كارگر جديد خود خواند و محمدتقي تمام تلاشش اين بود كه برادرش را سربلند كند و كار سنگ را بياموزد. سر وقت سر كارش حاضر ميشد و بعد از اينكه تمام كارگرها ميرفتند، كار را در كارگاه تنها ميگذاشت و به خانه میرفت. دست و صورتش را ميشست و ستارهها را ميشمرد و منتظر ميماند تا باز هم خروسها بخوانند و او بيدار شود و با طلوع آفتاب، صبح فردا سر كارش حاضر شود.
چم و خم سنگكاري را كه كمي ياد گرفت، به ياد پدرش رحمان و برادرش غفار افتاد. آنها در تهران حالا استاد سنگكاري بودند. براي خودشان كار ميگرفتند و چند تا كار هم داشتند. به راهي كه آغاز كرده بود، انديشيد. چند سال پيش، وقتي خردسال بود، چوپاني ميكرد. بعدها عمهاش او را به اوستا ميرزا حسين سپرد تا گيوهدوزي یاد بگیرد. روح ماجراجویش اجازه نداد تا جسمش در چارديواري دكان گيوهدوزي محصور بماند و راهي معدن سنگ کوه آتشگاه شد. ميخواست پيشرفت كند و نميخواست تا آخر عمر كارگر معدن باشد. به اصفهان آمد و حالا ... روياهایش ادامه داشت. با ذهن حسابگرش دو دو تا چهارتا كرد و مسيرش را به پايتخت كشاند.
زمان دولت «مصدق» و كشور رو به آباداني بود. در تهران هم ساخت و ساز زياد بود و اين شهر، شهر آرزوهاي جوانهای آن دوره بود. وسايلش را در كيسهاي جمع كرد و سوار بر اتوبوس شرکت «گيتي نورد» به گاراژ مولوي رسيد. پرسان پرسان سر از شوش درآورد و لحظهاي بعد، آغوش گرم پدر را حس كرد. دليل آمدنش را گفت و پدر بيرودربايستي از او خواست گيوهدوزي كند.
محمدتقي حرفشنو بود و از صبح روز بعد به سفارش پدرش در گيوهدوزي كار كرد. دكانی که او در آن کار میکرد، در بازار عربها پشت بازار آهنگرها قرار داشت. او هر روز صبح، شوش تا بازار عربها را با پاي پياده طي ميكرد و وقتي ميرفت و ميآمد، چشمانش خوب كار ميكرد تا خوبها و بدها را در اين جامعهي هزار رنگ ببيند. پشتكارش از او كارگري نمونه ساخت. تمام ذکاوتش را جمع کرد و کمی بعد شد چشم و چراغ کارگاه گیوهدوزی. بيشتر از همه گيوه ميدوخت و میفروخت و البته اوستايش هواي كارگر اصفهاني زرنگش را داشت.
دو ـ سه سالی به همین منوال گذشت تا اینکه باز هم نهيب روح بلند پرواز بود و خستگي از دنياي خاكستري كارگاه گيوهدوزي. او ميديد كه اقبال مردم به كفشهاي چرمي تازه مُد شده بيشتر از گيوههاي دستدوز است. خيلي زود فهميد كه بايد شانسش را در حرفهاي كه در اصفهان آموخته و پدرش استاد آن است، امتحان كند. پس با احترام جلوي اوستاي گيوهدوز بازار عربها زانو زد و از او خداحافظي كرد. نزد پدرش آمد و با لهجهي اصفهانياش گفت: «لباس كارا آمادهاس. كوجا باس ببريم كاري سنگ بكنيم اوس رحمان؟»
روياي كودكي محمدتقي در شهر آرزوها رنگ ميگرفت. او حالا هر روز و هر شب با پدرش خواهد بود و به خود افتخار ميكرد كه كارگر پدرش ميشود و اوس رحمان هم، تكيهگاه جديدش را ميديد كه براي ساخت دنياي بهتر تقلا ميكند. اوس رحمان دستي بر پشت كارگر تازهاش زد و گفت: «باس بريم سمت شمرون».