داستان دوم | شاگرد اوستا قدیرعلی

خانه‌‌اي كه «حاجی غفار» براي بچه‌هايش به ارث گذاشته بود، آنقدر بزرگ بود که هر کدام از بچه‌هایش در آن خانه‌اي بسازند و سقفي بالا ببرند كه مأمن خانواده‌شان باشد و حياطي كه در آن خستگي‌هاي روزانه‌شان را به هاله‌هاي نارنجي دم غروب آفتاب «سه‌ده» بسپارند. در اين لحظه بود كه چشم در چشم هم مي‌دوختند و از سوي نگاه‌های هم، مهر و محبت جستجو مي‌كردند.

بچه‌هاي حاجی غفار كه حالا هر كدام خانواده‌اي و بچه‌هايي داشتد، به خانه‌ی همديگر راهي باز كرده بودند تا بين‌شان جدايي نباشد و هرچه هست باهم بخورند. براي بچه‌هاي او باهم بودن بزرگ‌ترين ميراث پدر بود و دوري از يكديگر را برنمي‌تابيدند.

اين خواست آن‌ها بود؛ اما خواست روزگار چيز ديگري بود. سختي كسب روزي حلال خیلي از جوانان «سه‌ده» را به مهاجرت واداشته بود. «رحمان» هم فرزندانش را به همسرش سپرده و به تهران رفته بود. روز رفتن وقتي كه از زير قرآن پيچيده لاي ترمه گلدوزي شده رد می‌شد، نگاهي به خواهر بزرگ‌ترش ـ شاه‌بیگم ـ انداخت. نگاهش پر از حرف بود و شاه‌بیگم معني حرف او را فهميد و از آن به بعد هيچ‌گاه، درِ خانه‌اش كه به حياط خانه‌ي برادر باز مي‌شد را نبست. به صغري ـ زن رحمان ـ در كارهای خانه كمك مي‌كرد. دست‌تنگي خانه‌ي برادر را با ثروت عشق فراري مي‌داد. با محبت آب و آرد مخلوط مي‌كرد و با حرارت وجود پرمهرش، نان سفره‌ي همبستگيِ خانه مي‌گذاشت و براي 6 بچه‌ي رحمان، پدري مي‌كرد.

خوشی و ناخوشی‌های روزگار گذر می‌كردند تا اینکه اين بار سايه‌ي مرگ آمد. روزگار، صغري را كه از خانواده گرفت، دل بچه‌ها لرزيد. رحمان كاسبي‌اش آنقدر نبود تا ثمره‌هاي زندگي‌اش را به تهران پيش خودش ببرد. مراسم هفت و چهل صغری كه تمام شد، باز هم به تنهایی به دنبال روزي حلال «سه‌ده» و فرزندانش را ترك كرد و اين بار نگاهش به شاه‌بیگم از دفعه‌ي پيش معني‌دارتر بود. شاه‌بیگم، ديگر براي بچه‌هاي برادرش عمه نبود. هم مادر بود و هم پدر. چند بز و گوسفند داشت كه تمام دارايي‌اش به حساب می‌آمدند. محصول دام‌هايش را بي‌منت، با افتخار و پر از آرامش دلپذير، صرف اين بچه‌هاي جديدش مي‌كرد، اما عبدالعظیم که تنها دو سال داشت، دوام نیاورد و پیش مادرش رفت.

شاه‌بیگم بايد كاري مي‌كرد تا بچه‌های برادرش کاری به دست می‌آوردند و از آلاخون بالاخونی درمی‌آمدند. تصميم گرفت به خواست حیدر او را به كار سنگبري بفرستد؛ نعمت که کوچک‌تر بود را پيش خودش نگه دارد و محمدتقي را به دامادش، «اوستا ميرزا حسين» گيوه‌دوز بسپارد.

وقتي فرداي چهلم صغري تصميمش را به زبان آورد، بچه‌ها به صورت هم نگاهي انداختند. صداي «توكل بر خدا»ي عمه را كه شنيدند، دلشان قرص شد. اصلاً از روزي كه عمه نقش پدر و مادر را براي آن‌ها ايفا كرد، ديگر دست و دلشان نلرزيده بود.

صبح فردا، زندگي جديد آغاز شد. براي محمدتقي هم. با آنكه شش ـ هفت سال بيش‌تر نداشت، ‌با طلوع آفتاب در دكان اوستا ميرزا حسين حاضر مي‌شد. ميرزا براي آنكه از محمدتقي مردي بسازد، مراعات فاميلي با او را نمي‌كرد و هر بار از شاگرد كوچك دكاناش كاري مي‌خواست كه او بتواند از عهده‌اش برآيد و در دل به خود ببالد كه كار مي‌كند و درآمدی دارد.

اوايل پادويي مي‌كرد. هر وقت احساس خستگي مي‌كرد، ياد عمه ‌شاه‌بیگم‌ مي‌افتاد و از اينكه اين زن از پا نمي‌ايستاد، خجالت مي‌كشيد كه پيش خودش بگويد، خسته است. پس خستگي را پس زد و در خردسالي، هفته به هفته و ماه به ماه ترقي كرد. تا حدي غرق در كار شد كه حتي يك بار هم نتوانست نشستن روي نيمكت مدرسه را تجربه كند. تا اینکه به سال‌هاي نوجواني رسيد.

محمدتقي زير دست ميرزا حسين حالا ديگر استاد گيوه‌دوزي شده بود. به مادر و عمه‌اش فكر مي‌كرد كه هر دو از آسمان او را مي‌بينند و لابد به خاطر اين پشتكارش به فرشته‌ها فخر مي‌فروشند. به پدرش فكر مي‌كرد كه ديگر خيالش بابت بچه‌هاي كوچكش راحت است. و بعضي روزها هم به برادرانش نعمت و غفار فكر مي‌كرد كه در سنگ‌تراشي كار مي‌كردند و مجبور نبودند از طلوع تا غروب آفتاب در چارديواري دكان بنشينند و حتماً آن بيرون در معدن‌هاي سنگ، نسيم‌ معتدل، خیسی موهايشان را خشك مي‌كرد و بعد از خوردن نان و پنير ظهرشان، زير نوازش آفتاب چرت مي‌زنند.

اين فكرها بود كه محمدتقي را واداشت تا با احترام روبروي اوستا ميرزا حسين بنشيند و از چند سال مراقبتي كه از او در دكانش كرده بود تشكر كند. ميرزا دستي از روي محبت سر شاگرد زرنگ دكانش كشيد. لبخندي زد و او را به خدا سپرد تا روزي‌اش را اين بار نه در چارديواري دكان گيوه‌دوزي، بلکه در دل زمين خدا پيدا كند.

صبح علي‌الطلوع فردا بود كه محمدتقي رفت و لباس كارگري‌اش را به تن کرد و با برادرش نعمت به کوه آتشگاه ـ که معدن سنگ سه‌ده بود ـ رفت. پيش «اوستا قديرعلي» از زرنگي‌هايش گفت و او هم که پشتكار رحمان و غفار و نعمت را از قبل ديده بود، چكش و تیشه‌اي به دست او داد تا كارش را در سنگ‌تراشي شروع كند. محمدتقي ضربه‌‌ي اول را كه به دل تخته سنگ معدن کوه آتشگاه ‌زد، نمي‌دانست كه سنگ سخت زير پايش، روزي او را همنشين خوبي‌ها خواهد كرد.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش